- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۶/۰۱
- بازدید: ۲۴۷۲
- شماره مطلب: ۷۸۸۵
-
چاپ
اوج مادری
شکوه عاطفه را بین معجرش میبرد
دعای قافلهای در پی سرش میبرد
به سمت قبله گرفته قنوتی از حاجت
در آرزوی اجابت به محضرش میبرد
غزل غزل و تصدّق علیّ میخواند و
به شوق آتش و پروانگی پرش میبرد
در اوج مادریاش، هاجری دو اسماعیل
برای فدیهشدن پای دلبرش میبرد
دو ماهپارۀ خیمه، دو تا جگرگوشه
به پایبوسی آقا و سرورش میبرد
اگر خداینکرده گره به کار افتاد
گره به روسریاش، حرز مادرش میبرد
کمی تسلی خاطر به رسم همدردی
برای داغ جگرسوز اکبرش میبرد
صدای ملتمسش بسکه بغض و لرزش داشت
توان گفتن نه، از برادرش میبرد
نخواست شاهد شرم برادرش باشد
میان خیمه به زانوی غم سرش میبرد
کشید چادر خود را به صورت و در دل
به آه، حسرت سرو صنوبرش میبرد
ندید اینکه چگونه حسین قرآن را
ورقورق شده از چنگ لشکرش میبرد
میان هلهلهها تا شعاع چندین متر
هر آنچه ریخت از آن دو کبوترش میبرد
ندید با چه دلی یک تنه به دارالحرب
به روی دست دو تا یاس پرپرش میبرد
ندوخت چشم به چشم حسین تا وقتی
نگاهش از سر نی جان ز پیکرش میبرد
چقدر صبر و تحمل، چه عزت نفسی
که داغ قافله بر قلب مضطرش میبرد
و از صلابت او نیزهدار لج میکرد
سر محمد و عون از برابرش میبرد
-
میخواست التماس دعا زینب از حسین
اَمَّن یُّجیبُ دور و برش فایده نداشت
امّیدواری پسرش فایده نداشت
با استخوانِ در گلو و خارچشمسوخت
دریا بر آتشجگرش فایده نداشت
-
دلی آئینهای و دیدۀ تر میخواهی
دلی آیینهای و دیدۀ تر میخواهی
بندهای مخلص و مشتاقِ سحر میخواهی
سهمِ دلهای شکسته است اقامتگاهت
قدری همصحبتی و سوزِ جگر میخواهی
اوج مادری
شکوه عاطفه را بین معجرش میبرد
دعای قافلهای در پی سرش میبرد
به سمت قبله گرفته قنوتی از حاجت
در آرزوی اجابت به محضرش میبرد
غزل غزل و تصدّق علیّ میخواند و
به شوق آتش و پروانگی پرش میبرد
در اوج مادریاش، هاجری دو اسماعیل
برای فدیهشدن پای دلبرش میبرد
دو ماهپارۀ خیمه، دو تا جگرگوشه
به پایبوسی آقا و سرورش میبرد
اگر خداینکرده گره به کار افتاد
گره به روسریاش، حرز مادرش میبرد
کمی تسلی خاطر به رسم همدردی
برای داغ جگرسوز اکبرش میبرد
صدای ملتمسش بسکه بغض و لرزش داشت
توان گفتن نه، از برادرش میبرد
نخواست شاهد شرم برادرش باشد
میان خیمه به زانوی غم سرش میبرد
کشید چادر خود را به صورت و در دل
به آه، حسرت سرو صنوبرش میبرد
ندید اینکه چگونه حسین قرآن را
ورقورق شده از چنگ لشکرش میبرد
میان هلهلهها تا شعاع چندین متر
هر آنچه ریخت از آن دو کبوترش میبرد
ندید با چه دلی یک تنه به دارالحرب
به روی دست دو تا یاس پرپرش میبرد
ندوخت چشم به چشم حسین تا وقتی
نگاهش از سر نی جان ز پیکرش میبرد
چقدر صبر و تحمل، چه عزت نفسی
که داغ قافله بر قلب مضطرش میبرد
و از صلابت او نیزهدار لج میکرد
سر محمد و عون از برابرش میبرد