- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۴۰۰۹
- شماره مطلب: ۷۶۹۰
-
چاپ
مینویسم رضا، رضای حسین
تا خدا و دم خدایی توست
معجزات امام رضایی توست
عشق، سلطان واجب التعظیم
شغل ایرانیان گدایی توست
تیغ ابروت کشته میطلبد
سر ما را بزن، هوایی توست
ازدحامیکه این حرم دارد
از وفور گره گشایی توست
دادن برگۀ امان النّار
شمهای از هنرنمایی توست
آنچه ما را کبوترت کرده
هنر گنبد طلایی توست
گرچه دعبل نمیشوم اما
افتخارم غزلسرایی توست
سائلی پشت این درم عشق است
گوشۀ دنج این حرم عشق است
به بد و خوب عنایتی داری
بین دستت چه رحمتی داری
همه جا صحبت تو پیچیده
که رئوفی، چه رأفتی داری
چقدر مثل مادرت هستی
به فقیران عنایتی داری
بنشین، از خجالت آب شدم
سر پایی، چه عادتی داری!
آنقدر محشری به دور ضریح
بنگر چه قیامتی داری
هرکه با لهجهای تو را دارد
از همه فرقه رعیتی داری
به همه گفتهام امام رضا
چه دل با محبتی داری
سرخوش از لطف بی حدت هستم
حاجی حجّ مشهدت هستم
میخری هر دل پریشان را
بندۀ عاصی پشیمان را
تو و معصومه خواهرت همه جا
عزّتی دادهاید ایران را
هیچ شیرینی ندارد این
مزۀ زعفران و سوهان را
عطر و بوی غذای حضرتیات
بینِ صف میکشد سلیمان را
هر ملک غبطه میخورد وقت
هم غذائیت با غلامان را
تحت امر ولایتت شرط است
تا بگویم به خود مسلمان را
رخصتی ده که زائرت باشم
عرفه یا که عید قربان را
با شما رحمت خدایی هست
کربلا هم نشد رضایی هست
مینویسم رضا به جای حسین
مینویسم رضا، رضای حسین
آنقدر حاجت مرا داده
تا ببارم فقط برای حسین
پا زده بین خاک ایران تا
همه باشیم خاک پای حسین
هر غریبی که آشنایش شد
بیشتر گشته آشنای حسین
رسم ناب دعای بارانش
یادگاری است از دعای حسین
شاعری هم نخواست تا باشد
دعبلش وقف بچههای حسین
کولهباری پر از سلامش داشت
هرکسی رفت کربلای حسین
کاش میشد حبیب او باشم
مثل ابن الشبیب او باشم
غصهاش خواست بر ملا بشود
پای گریه به شعر وا بشود
این تعجب نداشت یاد دلش
روضۀ کربلا به پا بشود
گفت: ابن الشبیب تا حالا
دیدهای سر ز تن جدا بشود؟
یا که سر از تنی جدا هم شد
از روی سینه از قفا بشود
وسط رفت و آمد نیزه
بکشندش و جا به جا بشود
پیرهن جای خود، ز کثرت گرگ
تن یوسف ز هم سوا بشود
ضجهای زد ز عمق دل نگران
گفت: یابن الشبیب، عمّهمان...
-
آه کربلا...
بنویس روی صفحه قلم، آه کربلا
آتش گرفت باز دلم، آه کربلا
دوری، شکستگی، دل پرخسته از همه
خیره به قاب عکس حرم آه کربلا
-
بنویس
بنویس روی صفحه قلم، آه کربلا
آتش گرفت باز دلم، آه کربلا
دوری، شکستگی، دل پرخسته از همه
خیره به قاب عکس حرم، آه کربلا
-
چه خوب اگر بدهد کربلا به من...
مرید بال زدم تا مراد گریه کنم
به شوق بام تو تا بامداد گریه کنم
و در خیال خودم رفتهام امام رضا
نشستهام دم باب الجواد گریه کنم
مینویسم رضا، رضای حسین
تا خدا و دم خدایی توست
معجزات امام رضایی توست
عشق، سلطان واجب التعظیم
شغل ایرانیان گدایی توست
تیغ ابروت کشته میطلبد
سر ما را بزن، هوایی توست
ازدحامیکه این حرم دارد
از وفور گره گشایی توست
دادن برگۀ امان النّار
شمهای از هنرنمایی توست
آنچه ما را کبوترت کرده
هنر گنبد طلایی توست
گرچه دعبل نمیشوم اما
افتخارم غزلسرایی توست
سائلی پشت این درم عشق است
گوشۀ دنج این حرم عشق است
به بد و خوب عنایتی داری
بین دستت چه رحمتی داری
همه جا صحبت تو پیچیده
که رئوفی، چه رأفتی داری
چقدر مثل مادرت هستی
به فقیران عنایتی داری
بنشین، از خجالت آب شدم
سر پایی، چه عادتی داری!
آنقدر محشری به دور ضریح
بنگر چه قیامتی داری
هرکه با لهجهای تو را دارد
از همه فرقه رعیتی داری
به همه گفتهام امام رضا
چه دل با محبتی داری
سرخوش از لطف بی حدت هستم
حاجی حجّ مشهدت هستم
میخری هر دل پریشان را
بندۀ عاصی پشیمان را
تو و معصومه خواهرت همه جا
عزّتی دادهاید ایران را
هیچ شیرینی ندارد این
مزۀ زعفران و سوهان را
عطر و بوی غذای حضرتیات
بینِ صف میکشد سلیمان را
هر ملک غبطه میخورد وقت
هم غذائیت با غلامان را
تحت امر ولایتت شرط است
تا بگویم به خود مسلمان را
رخصتی ده که زائرت باشم
عرفه یا که عید قربان را
با شما رحمت خدایی هست
کربلا هم نشد رضایی هست
مینویسم رضا به جای حسین
مینویسم رضا، رضای حسین
آنقدر حاجت مرا داده
تا ببارم فقط برای حسین
پا زده بین خاک ایران تا
همه باشیم خاک پای حسین
هر غریبی که آشنایش شد
بیشتر گشته آشنای حسین
رسم ناب دعای بارانش
یادگاری است از دعای حسین
شاعری هم نخواست تا باشد
دعبلش وقف بچههای حسین
کولهباری پر از سلامش داشت
هرکسی رفت کربلای حسین
کاش میشد حبیب او باشم
مثل ابن الشبیب او باشم
غصهاش خواست بر ملا بشود
پای گریه به شعر وا بشود
این تعجب نداشت یاد دلش
روضۀ کربلا به پا بشود
گفت: ابن الشبیب تا حالا
دیدهای سر ز تن جدا بشود؟
یا که سر از تنی جدا هم شد
از روی سینه از قفا بشود
وسط رفت و آمد نیزه
بکشندش و جا به جا بشود
پیرهن جای خود، ز کثرت گرگ
تن یوسف ز هم سوا بشود
ضجهای زد ز عمق دل نگران
گفت: یابن الشبیب، عمّهمان...