- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۱۰/۱۱
- بازدید: ۳۸۷۱
- شماره مطلب: ۷۵۴
-
چاپ
حتی خدا به حال زمین گریه میکند
در نیمه راه قصّه اگر کاروان نشست
با او جهان دچار سکون شد جهان نشست
دنیا مدار گردش خود را سیاه خواست
خورشید از این قرار ته کهکشان نشست
آن سان که سرنوشت از این پیشگفته بود
یک خشکزار گرم کران تا کران نشست
تا در جواب آب عطش همنشین شود
صحرا شکاف خورد، فرات این میان نشست
دیگر برای حادثه این قصّه حاضر است
پس نیزه نیزه بر تن این داستان نشست
دیگر چه جای حوصله وقتی که تیر تیر
از سینه سینه رد شد و بر استخوان نشست
سرها ستارهوار یکایک بلند شد
یک گوی سرخ آمد و در آسمان نشست
این تیرگی که بر تن تاریخ حک شده است
از دود خیمههاست که روی زمان نشست
از چشمهای قافله فوّارههای خون
تا قد کشید بر تن رنگینکمان نشست
ای مرد قد کشیدی و دنیا بلند شد
تا بر سیاه خاک نشستی جهان نشست
وقتی که بندهای قرق میشکافتند
هفت آسمان افق به افق میشکافتند
در سوگ آن که جانب تقدیر میشتافت
خورشید مرده بود و سرازیر میشتافت
این رودخانۀ کلمات است میرود
در باد گیسوان فرات است میرود
با کولهبار فاجعه بر شانه زیسته
این رود سالهاست غریبانه زیسته
این جا هوا به رنگ هیاهو درآمده است
آهنگ تند خاک به زانو درآمده است
آن سان که چنگ فاجعه آهنگ میزند
دستی به گیسوان زمین چنگ میزند
چندان که جبرئیل امین گریه میکند
حتی خدا به حال زمین گریه میکند
یک تکّه خاک از بدن آسمان شکافت
افتاد بر زمین و فرو شد جهان شکافت
آنک کدام حادثه در این مغاک بود
آن راز سر به مهر که در قعر خاک بود
دریا فرو نشست سپس نوح خیمه زد
خورشید روی شانۀ هر کوه خیمه زد
آنک قبیله گردنهها را عبور کرد
بخت به خون نشستۀ خود را مرور کرد
آن سرزمین که نان و نمکخورده بود را
لبهای تشنهای که ترکخورده بود را
کابوس روزهای پر از تازیانه را
آن زخمهای حکشده بر روی شانه را
در خود مرور کرد غم پیش چشم را
ایّام خون و خنجر و خورشید و خشم را
ایّام پر کشیدن از این خیمهگاه را
آن ظهر جاودانۀ سرخ و سیاه را
عینیّت سیاهترین عصر حیله را
عصر به خون کشیدن مرد قبیله را
این قصّه از کشاکش تاریخ آمده است
از کوره راه مدهش تاریخ آمده است
پیشینیان همیشه از این روز گفتهاند
از یک حریق زلزله افروز گفتهاند
تنهاترین صدای زمین بود؟ هیچوقت
پایان این قبیله همین بود؟ هیچوقت
هر چند فصل حیله به پایان نمیرسد
اینطور هم قبله به پایان نمیرسد
حتی خدا به حال زمین گریه میکند
در نیمه راه قصّه اگر کاروان نشست
با او جهان دچار سکون شد جهان نشست
دنیا مدار گردش خود را سیاه خواست
خورشید از این قرار ته کهکشان نشست
آن سان که سرنوشت از این پیشگفته بود
یک خشکزار گرم کران تا کران نشست
تا در جواب آب عطش همنشین شود
صحرا شکاف خورد، فرات این میان نشست
دیگر برای حادثه این قصّه حاضر است
پس نیزه نیزه بر تن این داستان نشست
دیگر چه جای حوصله وقتی که تیر تیر
از سینه سینه رد شد و بر استخوان نشست
سرها ستارهوار یکایک بلند شد
یک گوی سرخ آمد و در آسمان نشست
این تیرگی که بر تن تاریخ حک شده است
از دود خیمههاست که روی زمان نشست
از چشمهای قافله فوّارههای خون
تا قد کشید بر تن رنگینکمان نشست
ای مرد قد کشیدی و دنیا بلند شد
تا بر سیاه خاک نشستی جهان نشست
وقتی که بندهای قرق میشکافتند
هفت آسمان افق به افق میشکافتند
در سوگ آن که جانب تقدیر میشتافت
خورشید مرده بود و سرازیر میشتافت
این رودخانۀ کلمات است میرود
در باد گیسوان فرات است میرود
با کولهبار فاجعه بر شانه زیسته
این رود سالهاست غریبانه زیسته
این جا هوا به رنگ هیاهو درآمده است
آهنگ تند خاک به زانو درآمده است
آن سان که چنگ فاجعه آهنگ میزند
دستی به گیسوان زمین چنگ میزند
چندان که جبرئیل امین گریه میکند
حتی خدا به حال زمین گریه میکند
یک تکّه خاک از بدن آسمان شکافت
افتاد بر زمین و فرو شد جهان شکافت
آنک کدام حادثه در این مغاک بود
آن راز سر به مهر که در قعر خاک بود
دریا فرو نشست سپس نوح خیمه زد
خورشید روی شانۀ هر کوه خیمه زد
آنک قبیله گردنهها را عبور کرد
بخت به خون نشستۀ خود را مرور کرد
آن سرزمین که نان و نمکخورده بود را
لبهای تشنهای که ترکخورده بود را
کابوس روزهای پر از تازیانه را
آن زخمهای حکشده بر روی شانه را
در خود مرور کرد غم پیش چشم را
ایّام خون و خنجر و خورشید و خشم را
ایّام پر کشیدن از این خیمهگاه را
آن ظهر جاودانۀ سرخ و سیاه را
عینیّت سیاهترین عصر حیله را
عصر به خون کشیدن مرد قبیله را
این قصّه از کشاکش تاریخ آمده است
از کوره راه مدهش تاریخ آمده است
پیشینیان همیشه از این روز گفتهاند
از یک حریق زلزله افروز گفتهاند
تنهاترین صدای زمین بود؟ هیچوقت
پایان این قبیله همین بود؟ هیچوقت
هر چند فصل حیله به پایان نمیرسد
اینطور هم قبله به پایان نمیرسد