- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۹/۱۷
- بازدید: ۳۱۰۲
- شماره مطلب: ۷۱۰
-
چاپ
زینب و کاروان او هو شد
کاروانی ز انتهای شفق
همچو خطی شکسته میآمد
روزن نور بود و تا شهری
به سیاهی نشسته میآمد
همه آمادۀ پذیرایی
همه سرگرم شهر آرایی
در نگاه حرامیان پیداست
شده این کاروان تماشایی
ناقهها بیعماری و پرده
رنگ و روی تمامشان نیلی
کودکان قبیلۀ طاها
پاسخ هر سؤالشان سیلی
دور هر محملی که میآمد
سر بر نیزهای هویدا بود
هدف سنگ بازی مردم
هم سر بر نی و هم آنها بود
در شلوغی سنگ اندازان
گاه یک سر ز نیزه میافتاد
تا دوباره به نیزه بنشیند
کس و کارش دوباره جان میداد
گوئیا عید شهر امروز است
رخت هر کس که آمده نو شد
خاک عالم به سر زبانم لال
زینب و کاروان او هو شد
بعد یک انتظار طولانی
سنگ و چوب و طناب آماده ست
روی هر پشت بام می بینی
که بساط شراب آماده ست
در میان تمام سرها بود
یک سری روی نیزه بالاتر
برق چشمان غیرتی او
بود حتی به نیزه زیباتر
نیزهداران به فخر میگفتند
همه از قاتلین او هستند
بسکه از روی نیزه میافتاد
سر او را به نیزه میبستند
نیزه داران سنگدل حتی
از سر او حساب میبردند
دور از چشم زخمی عباس
سر طفل رباب میبردند
نیزه داری به حالت مستی
رقص پایی به نیزهاش میداد
پیش چشم رباب کودک او
بارها روی خاک میافتاد
-
نسیم عشق
نسیم عشق وزیدن گرفت در جانها
بهار نور رسیده پس از زمستانها
خبر دهید به فطرس، سر آمده تبعید
دوباره بال بزن بر فراز میدانها
-
گل صد برگ
گل صد برگِ زیر خاک! ببین
خواهرت از سفر رسیده حسین
آمدم ای غریب مادر من
با قد و قامتی خمیده حسین
-
رضای حضرت حق هست در رضای حسین
قرار سوتهدلان است کربلای حسین
فضای کوچۀ دل پر شد از هوای حسین
حسین منی طاها به روشنی فهماند
رضای حضرت حق هست در رضای حسین
-
بگید: عمو ابالفضل مشکا رو پر کن از آب
دلواپس منی و حواس من به تو نیست
فریادرس منی و حواس من به تو نیست
دست منو فشردی، سنگ جفام و خوردی
نذاشتی ول بگردم، منو توو راه آوردی
زینب و کاروان او هو شد
کاروانی ز انتهای شفق
همچو خطی شکسته میآمد
روزن نور بود و تا شهری
به سیاهی نشسته میآمد
همه آمادۀ پذیرایی
همه سرگرم شهر آرایی
در نگاه حرامیان پیداست
شده این کاروان تماشایی
ناقهها بیعماری و پرده
رنگ و روی تمامشان نیلی
کودکان قبیلۀ طاها
پاسخ هر سؤالشان سیلی
دور هر محملی که میآمد
سر بر نیزهای هویدا بود
هدف سنگ بازی مردم
هم سر بر نی و هم آنها بود
در شلوغی سنگ اندازان
گاه یک سر ز نیزه میافتاد
تا دوباره به نیزه بنشیند
کس و کارش دوباره جان میداد
گوئیا عید شهر امروز است
رخت هر کس که آمده نو شد
خاک عالم به سر زبانم لال
زینب و کاروان او هو شد
بعد یک انتظار طولانی
سنگ و چوب و طناب آماده ست
روی هر پشت بام می بینی
که بساط شراب آماده ست
در میان تمام سرها بود
یک سری روی نیزه بالاتر
برق چشمان غیرتی او
بود حتی به نیزه زیباتر
نیزهداران به فخر میگفتند
همه از قاتلین او هستند
بسکه از روی نیزه میافتاد
سر او را به نیزه میبستند
نیزه داران سنگدل حتی
از سر او حساب میبردند
دور از چشم زخمی عباس
سر طفل رباب میبردند
نیزه داری به حالت مستی
رقص پایی به نیزهاش میداد
پیش چشم رباب کودک او
بارها روی خاک میافتاد