- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۲/۱۳
- بازدید: ۲۷۶۳
- شماره مطلب: ۷۰۳
-
چاپ
بعد یک سال و نیم خون گریه
گفته بودم که دیر یا زود از
راه میآیی و مرا با خود
بعد یک سال و نیم خون گریه
میبری تا وصال خود، تا خود
چقدر چشم من به راهت بود
صبح و شب نامتان به روی لب
آمدی و خوش آمدی اما
دیر کردی و پیر شد زینب
نه درست است، اشتباهی نیست
چهرهام یک کمی فقط آخر...
نه که یک سال و نیم کم باشد
بی تو چل سال رفته بر خواهر
خب بیا بگذریم وقتش نیست
یک کمی از خودت بگو آقا
خودتان شرح میدهی یا من
روضه را بازتر کنم حالا
تشنه لب لحظههای آخر را
از دم اخر تو میگویم
سرِ زینب فدات، دلدار از
رنجهای سرِ تو میگویم:
زخم زیر گلو؟ نه طاقت نیست
قلب و تیرِ سه شعبه؟ اصلآ نیست
سنگ و شمشیر سختیش مثلِ
لحظههای به نیزه رفتن نیست
آسمان ریخت بر سرم وقتی
صوت تکبیر در هوا میرفت
جلوی چشم را نمیدیدم
آفتابم به نیزهها میرفت
روزِ تشییع پیکرت در دشت
پسرت بود و بوریا هم بود
بدنت را به قبر وقتی چید
قطعههایی ز پیکرت کم بود
کوفه بود و جواب خوبیها
کوفه بود و تلافیِ مردم
پشت بام و هنرنمایی با
سرِ تو سنگ بافیِ مردم
تو برای خودت سری بودی
روی نی استوار و پا بر جا
هر زمان هم ز نیزه افتادی
میشدی تو دوباره از سر جا
آفتابم به خواب خود هرگز
سایهام را ندیده بود اما
روز محمل سواریام در شهر
زینبت بی نقاب بود آنجا
نفسِ آخرم رسید و من
چشمهایم به سمت آمدنت
یادگاریِ تو به روی قلب
میگذارم دوباره پیرهنت
-
نسیم عشق
نسیم عشق وزیدن گرفت در جانها
بهار نور رسیده پس از زمستانها
خبر دهید به فطرس، سر آمده تبعید
دوباره بال بزن بر فراز میدانها
-
گل صد برگ
گل صد برگِ زیر خاک! ببین
خواهرت از سفر رسیده حسین
آمدم ای غریب مادر من
با قد و قامتی خمیده حسین
-
رضای حضرت حق هست در رضای حسین
قرار سوتهدلان است کربلای حسین
فضای کوچۀ دل پر شد از هوای حسین
حسین منی طاها به روشنی فهماند
رضای حضرت حق هست در رضای حسین
-
بگید: عمو ابالفضل مشکا رو پر کن از آب
دلواپس منی و حواس من به تو نیست
فریادرس منی و حواس من به تو نیست
دست منو فشردی، سنگ جفام و خوردی
نذاشتی ول بگردم، منو توو راه آوردی
بعد یک سال و نیم خون گریه
گفته بودم که دیر یا زود از
راه میآیی و مرا با خود
بعد یک سال و نیم خون گریه
میبری تا وصال خود، تا خود
چقدر چشم من به راهت بود
صبح و شب نامتان به روی لب
آمدی و خوش آمدی اما
دیر کردی و پیر شد زینب
نه درست است، اشتباهی نیست
چهرهام یک کمی فقط آخر...
نه که یک سال و نیم کم باشد
بی تو چل سال رفته بر خواهر
خب بیا بگذریم وقتش نیست
یک کمی از خودت بگو آقا
خودتان شرح میدهی یا من
روضه را بازتر کنم حالا
تشنه لب لحظههای آخر را
از دم اخر تو میگویم
سرِ زینب فدات، دلدار از
رنجهای سرِ تو میگویم:
زخم زیر گلو؟ نه طاقت نیست
قلب و تیرِ سه شعبه؟ اصلآ نیست
سنگ و شمشیر سختیش مثلِ
لحظههای به نیزه رفتن نیست
آسمان ریخت بر سرم وقتی
صوت تکبیر در هوا میرفت
جلوی چشم را نمیدیدم
آفتابم به نیزهها میرفت
روزِ تشییع پیکرت در دشت
پسرت بود و بوریا هم بود
بدنت را به قبر وقتی چید
قطعههایی ز پیکرت کم بود
کوفه بود و جواب خوبیها
کوفه بود و تلافیِ مردم
پشت بام و هنرنمایی با
سرِ تو سنگ بافیِ مردم
تو برای خودت سری بودی
روی نی استوار و پا بر جا
هر زمان هم ز نیزه افتادی
میشدی تو دوباره از سر جا
آفتابم به خواب خود هرگز
سایهام را ندیده بود اما
روز محمل سواریام در شهر
زینبت بی نقاب بود آنجا
نفسِ آخرم رسید و من
چشمهایم به سمت آمدنت
یادگاریِ تو به روی قلب
میگذارم دوباره پیرهنت