- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۲/۰۱
- بازدید: ۶۹۰۳
- شماره مطلب: ۷۰۱۱
-
چاپ
شبیه فاطمه پاک است از رنگ تعلقها
چنان شد موج خیز بی نیازی گرد دامانش
که میترسم خدا بیرون کند سر از گریبانش
به استقبال این نوگل بهار رفته برگشته
سرآغاز ربیع الاول است انگار شعبانش
مگو که خردسال است او، که اسرافیل از یک سو
شده همراه و میکائیل از یک سو نگهبانش
شبیه فاطمه پاک است از رنگ تعلقها
اگر ملک سلیمان نیست حتی گرد دامانش
قیاسی نیست بین دختر زهرا و دیگرها
که جا دارد اگر مریم شود گهواره جنبانش
نگارِ خانۀ وحی است و عرشش شانۀ سقا
روا باشد که گویم هست جبرائیل دربانش
بهشت است این که آذین بسته تا شاید قبول افتد
که باشد میزبان در حسرت دیدار مهمانش
اگر از لطف گرداند به عالم گوشۀ چشمی
فرشته، میشود در معرفت طفل دبستانش
شعاع نور او در عرصۀ محشر شود پیدا
رقیه چون بیاید، میرود رضوان به قربانش
اگرچه کشتۀ عشق است، اما کشتهها دارد
بهارستان محشر میشود سرخ از گلستانش
گرفتم هیچ شرحی نیست در تاریخ از حالش
همین بس که بنای کفر را زد چشم گریانش
بزرگی بین که با یک پلک دیدار پدر پر زد
به هیچ انگاشت چل منزل بلا را طاق نسیانش
چهل منزل مگو، یک اربعین راه آمده، حالا
خرابه چون حرا و در طبق پیداست قرآنش
گریزی داشت این روضه که زینب نالهاش را زد
نمیگویم چه شد که سوخت آتش دست و دامانش
-
تشنگیهای تو کویرم کرد
کاروان داشت میرسید از راه، دل زینب در التهاب افتاد
تا که چشم ستارههای کبود، به سر قبر آفتاب افتادکاروانی که از هزاران دشت از سر شوق با سر آمده بود
به مرور غم خودش که رسید، کم کم از مرکب شتاب افتاد -
از رودها بپرس
از شوق مرگ پیش تو، گلگون گریستم
از رودها بپرس که من چون گریستماول شدم شکفته ز ارسال نامهات
آخر ز شرمساری مضمون گریستم -
خورشید هفتم
کارم کشید چون به تباهی، درست شد
این رنگ از شکست سیاهی درست شد
گفتم به خون دل بنویسم پیام را
آقا کریم بود، شفاهی درست شد -
شعلۀ عشق خانمان سوز است
زنده هستم به عشق دلداری
به امید طلوع دیداری
گاه دنبال زندگی هستم
گاه دنبال چوبۀ داری
شبیه فاطمه پاک است از رنگ تعلقها
چنان شد موج خیز بی نیازی گرد دامانش
که میترسم خدا بیرون کند سر از گریبانش
به استقبال این نوگل بهار رفته برگشته
سرآغاز ربیع الاول است انگار شعبانش
مگو که خردسال است او، که اسرافیل از یک سو
شده همراه و میکائیل از یک سو نگهبانش
شبیه فاطمه پاک است از رنگ تعلقها
اگر ملک سلیمان نیست حتی گرد دامانش
قیاسی نیست بین دختر زهرا و دیگرها
که جا دارد اگر مریم شود گهواره جنبانش
نگارِ خانۀ وحی است و عرشش شانۀ سقا
روا باشد که گویم هست جبرائیل دربانش
بهشت است این که آذین بسته تا شاید قبول افتد
که باشد میزبان در حسرت دیدار مهمانش
اگر از لطف گرداند به عالم گوشۀ چشمی
فرشته، میشود در معرفت طفل دبستانش
شعاع نور او در عرصۀ محشر شود پیدا
رقیه چون بیاید، میرود رضوان به قربانش
اگرچه کشتۀ عشق است، اما کشتهها دارد
بهارستان محشر میشود سرخ از گلستانش
گرفتم هیچ شرحی نیست در تاریخ از حالش
همین بس که بنای کفر را زد چشم گریانش
بزرگی بین که با یک پلک دیدار پدر پر زد
به هیچ انگاشت چل منزل بلا را طاق نسیانش
چهل منزل مگو، یک اربعین راه آمده، حالا
خرابه چون حرا و در طبق پیداست قرآنش
گریزی داشت این روضه که زینب نالهاش را زد
نمیگویم چه شد که سوخت آتش دست و دامانش