- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۲/۰۱
- بازدید: ۳۵۴۴
- شماره مطلب: ۶۹۸۳
-
چاپ
غزلخوانی باران
مثل اسفند دلم روی دلم بند نبود
مدتی روی لبان همه لبخند نبود
درد دوری ز پیمبر که خوشایند نبود
و کسی مثل خداوند هنرمند نبود
تا که پیوند زند زلف غم و شادی را
تا نمایان بکند زینت آبادی را
از همان لحظۀ آغاز تو صحبت شده بود
نوبت دیدن رخسار تو قسمت شده بود
بی تحرک همۀ آینه حیرت شده بود
که خداوند به رخسار تو رؤیت شده بود
و کسی نیست که دست از سر تو بردارد
آخر این چهره نشانی ز پیمبر دارد
مینشینم که سر راه عبورت باشم
روشن از پرتو یک جلوۀ نورت باشم
ای سلیمان بده اذنی که چو مورت باشم
می شود تا نمک نان تنورت باشم؟
انبیا کاسه به دستان کرم خانۀ تو
دشمن و دوست همه محو تو دیوانۀ تو
چهرهات اوج جمال است، ولی باور کن
وصل تو خواب و خیال است، ولی باور کن
دیدنت امر محال است، ولی باور کن
این گدا گرچه وبال است، ولی باور کن
به خیالات و محالات دلم خوش باشد
من به این گردش حالات دلم خوش باشد
مادرت شوق غزلخوانی باران دارد
پدرت بر همه اوصاف تو ایمان دارد
در رگ و ریشۀ تو نام علی جان دارد
و جهانی سر انگشت تو، امکان دارد
تو همان زمزمۀ اهل نظر میباشی
تو همان معجزۀ دست پدر میباشی
پدرت گفته که از زخم تنت میمیرد؟
از پریشانی زلف شکنت میمیرد؟
از عوض گشتن لحن سخنت میمیرد؟
ذکر بابا که نباشد دهنت، میمیرد؟
در پیات میدود و هی خبرت میآید
عمه هم ضجه زنان پشت سرت میآید
از چه پس بال و پرت زخمی تغییر شده
فرصت خنده به لب های تو زنجیر شده
از شما مانده صدایی است که تصویر شده
آیۀ قطع و جدایی است که تفسیر شده
این همه داغ به روی جگر بابایت
عاقبت میشکنی تو کمر بابایت
-
کوچه گرد غریب
کوچه گرد غریب این شهرم
بی کسی در غروب میدانم
سر بشکسته ام گواهی شد
بارش سنگ و چوب میدانم
-
آرامش شهر
دستان تو بحر را به هم ریخته است
لبخند تو قهر را به هم ریخته است
آن سر که ز روی نیزهها میافتد
آرامش شهر را به هم ریخته است
-
دیدۀ پر ستاره
این پلک صبور و خسته را خواب گرفت
این دیدۀ پر ستاره را آب گرفت
در حیرتم این سنگ که آمد سویت
لبخند تو را چگونه از قاب گرفت
غزلخوانی باران
مثل اسفند دلم روی دلم بند نبود
مدتی روی لبان همه لبخند نبود
درد دوری ز پیمبر که خوشایند نبود
و کسی مثل خداوند هنرمند نبود
تا که پیوند زند زلف غم و شادی را
تا نمایان بکند زینت آبادی را
از همان لحظۀ آغاز تو صحبت شده بود
نوبت دیدن رخسار تو قسمت شده بود
بی تحرک همۀ آینه حیرت شده بود
که خداوند به رخسار تو رؤیت شده بود
و کسی نیست که دست از سر تو بردارد
آخر این چهره نشانی ز پیمبر دارد
مینشینم که سر راه عبورت باشم
روشن از پرتو یک جلوۀ نورت باشم
ای سلیمان بده اذنی که چو مورت باشم
می شود تا نمک نان تنورت باشم؟
انبیا کاسه به دستان کرم خانۀ تو
دشمن و دوست همه محو تو دیوانۀ تو
چهرهات اوج جمال است، ولی باور کن
وصل تو خواب و خیال است، ولی باور کن
دیدنت امر محال است، ولی باور کن
این گدا گرچه وبال است، ولی باور کن
به خیالات و محالات دلم خوش باشد
من به این گردش حالات دلم خوش باشد
مادرت شوق غزلخوانی باران دارد
پدرت بر همه اوصاف تو ایمان دارد
در رگ و ریشۀ تو نام علی جان دارد
و جهانی سر انگشت تو، امکان دارد
تو همان زمزمۀ اهل نظر میباشی
تو همان معجزۀ دست پدر میباشی
پدرت گفته که از زخم تنت میمیرد؟
از پریشانی زلف شکنت میمیرد؟
از عوض گشتن لحن سخنت میمیرد؟
ذکر بابا که نباشد دهنت، میمیرد؟
در پیات میدود و هی خبرت میآید
عمه هم ضجه زنان پشت سرت میآید
از چه پس بال و پرت زخمی تغییر شده
فرصت خنده به لب های تو زنجیر شده
از شما مانده صدایی است که تصویر شده
آیۀ قطع و جدایی است که تفسیر شده
این همه داغ به روی جگر بابایت
عاقبت میشکنی تو کمر بابایت