- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۴/۰۱
- بازدید: ۴۲۵۴۱
- شماره مطلب: ۶۸۲۸
-
چاپ
مهر خداوندی
الا ای عاشقان مژده که آمد نیمۀ شعبان
ز بوی تو گل نرجس جهان گردیده چون رضوان
ز جا برخیز ای ساقی ز باده مست مستم کن
جدایم کن ز دلتنگی، بنوشانم می عرفان
بده پیمانه پیمانه مرا صهبای جانانه
شوم از خویش بیگانه، ز شوق دلبر جانان
بزن مطرب نوای خوش که یار مهربان آمد
به یمن مقدم پاکش مرا از درد و غم برهان
غزلخوان قُمری سرمست به باغ و سبزه و بستان
به گوش مرغ دل رسد هر دم صفیر مرغ خوش الحان
بگو با عاشق خسته بشوی از رخ غبار غم
نگار آمد طبیبانه که درد دل کند درمان
زمین شد سر به سر خوشبو ز بوی آن کمان ابرو
ز عطر یاس زهرایی معطّر شد مشام جان
سرآمد فصل مهجوری، شده هنگام شیدایی
بشارت جمله یاران را که آمد خسرو خوبان
خدا داده به نرجس گل، گل بی مثل و بی همتا
امام عسکری دارد به خانه گوهری رَخشان
چه نوزادی به زیبایی، چو خورشید جهان آرا
چه مولودی به خوشرویی، چو ماه انور و تابان
قدم بگذاشت در عالم چو آن مهر خداوندی
هزاران یوسف مصری به حُسنش واله و حیران
دوچشمش نرگس شهلا، لب لعلش طرب افزا
شده محو تماشایش، عقیق و لؤلؤ و مرجان
امام قائم اکمل، شبیه احمد مرسل
عزیز عسکری آمد یگانه منجی انسان
حسن رو و حسینی خو، قدش دلجو ومشکین مو
فدای خال زیبایش که دل بُرده ز مه رویان
ولیّ مطلق داور، سلیل پاک پیغمبر
ز نسل حیدر صفدر، قَدر حکم و قضا فرمان
فروغ دیدۀ زهرا، صفای گلشن دلها
دلش گنجینه قرآن، رخش آئینه یزدان
خداوندا دل ما را به وصل او بهاری کن
ز نور او سحر گردان، شب پر محنت هجران
رسان یار پریرو را نگار یاسمین بو را
منوّرکن دو چشم ما ز روی مهدی دوران
خوش آن روزی که از پرده برون آید گل زهرا
چو باشد او سَر و سرور، شود هر مشکلی آسان
بیا ای بحر بی ساحل، امیر عادل و کامل
درخت ظلم را بر کن ز اصل و ریشه و بنیان
توئی مجموعۀ عالم، مسیح و موسی و آدم
صفا و کعبه و زمزم، بیا ای معنی قرآن
بهشت آرزوئی تو، جهان را آبروئی تو
جنان را رنگ و بویی تو، بیا ای سنبل و ریحان
نسیم صبحگاهی تو، به عالم پادشاهی تو
امام داد خواهی تو، تویی مهتر تویی سلطان
ندارد محسن صافی به جز وصلت تمنّایی،
ز لطف و رأفت و احسان، نظر کن جان نثاران را
-
آئینه دامن
آیا شود یک صبح روشن با تو باشم؟
من باشم و تو باشی و من با تو باشم
من باشم و تو در دیار آشنایی
در سرزمین یاس و سوسن با تو باشم؟
-
غریبستان ویران
دل مهدی هنوز آزرده از ظلم پلیدان است
هنوز او سینهاش خون از غریبستانِ ویران است
هنوزش نیست جز اشکِ غم و اندوهِ ویرانی
به قلب نازنینش، محنت و رنج فراوان است
-
عرفات
اینجا عرفات است، بیا گریه کنیم
در درگه رحمت خدا گریه کنیم
اینجا عرفات است، در اینجا باید
با قلب شکسته، بیریا گریه کنیم
اینجا عرفات است، بیا توبه کنیم
با ناله و عجز و التجا گریه کنیم
مهر خداوندی
الا ای عاشقان مژده که آمد نیمۀ شعبان
ز بوی تو گل نرجس جهان گردیده چون رضوان
ز جا برخیز ای ساقی ز باده مست مستم کن
جدایم کن ز دلتنگی، بنوشانم می عرفان
بده پیمانه پیمانه مرا صهبای جانانه
شوم از خویش بیگانه، ز شوق دلبر جانان
بزن مطرب نوای خوش که یار مهربان آمد
به یمن مقدم پاکش مرا از درد و غم برهان
غزلخوان قُمری سرمست به باغ و سبزه و بستان
به گوش مرغ دل رسد هر دم صفیر مرغ خوش الحان
بگو با عاشق خسته بشوی از رخ غبار غم
نگار آمد طبیبانه که درد دل کند درمان
زمین شد سر به سر خوشبو ز بوی آن کمان ابرو
ز عطر یاس زهرایی معطّر شد مشام جان
سرآمد فصل مهجوری، شده هنگام شیدایی
بشارت جمله یاران را که آمد خسرو خوبان
خدا داده به نرجس گل، گل بی مثل و بی همتا
امام عسکری دارد به خانه گوهری رَخشان
چه نوزادی به زیبایی، چو خورشید جهان آرا
چه مولودی به خوشرویی، چو ماه انور و تابان
قدم بگذاشت در عالم چو آن مهر خداوندی
هزاران یوسف مصری به حُسنش واله و حیران
دوچشمش نرگس شهلا، لب لعلش طرب افزا
شده محو تماشایش، عقیق و لؤلؤ و مرجان
امام قائم اکمل، شبیه احمد مرسل
عزیز عسکری آمد یگانه منجی انسان
حسن رو و حسینی خو، قدش دلجو ومشکین مو
فدای خال زیبایش که دل بُرده ز مه رویان
ولیّ مطلق داور، سلیل پاک پیغمبر
ز نسل حیدر صفدر، قَدر حکم و قضا فرمان
فروغ دیدۀ زهرا، صفای گلشن دلها
دلش گنجینه قرآن، رخش آئینه یزدان
خداوندا دل ما را به وصل او بهاری کن
ز نور او سحر گردان، شب پر محنت هجران
رسان یار پریرو را نگار یاسمین بو را
منوّرکن دو چشم ما ز روی مهدی دوران
خوش آن روزی که از پرده برون آید گل زهرا
چو باشد او سَر و سرور، شود هر مشکلی آسان
بیا ای بحر بی ساحل، امیر عادل و کامل
درخت ظلم را بر کن ز اصل و ریشه و بنیان
توئی مجموعۀ عالم، مسیح و موسی و آدم
صفا و کعبه و زمزم، بیا ای معنی قرآن
بهشت آرزوئی تو، جهان را آبروئی تو
جنان را رنگ و بویی تو، بیا ای سنبل و ریحان
نسیم صبحگاهی تو، به عالم پادشاهی تو
امام داد خواهی تو، تویی مهتر تویی سلطان
ندارد محسن صافی به جز وصلت تمنّایی،
ز لطف و رأفت و احسان، نظر کن جان نثاران را