- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۹/۰۷
- بازدید: ۱۵۴۴۴۱
- شماره مطلب: ۶۷۷
-
چاپ
سر بریدۀ بابا و دامن دختر
شبِ تبانیِ پنهانیِ قضا و قدر
شب قطارِ زمان روی ریلهای خطر
صدای سُرفۀ خشدارِ ساعتی مسلول
وَ چند قطرۀ خون روی میز، پنجره، در
قلم بلند شد و واژهها ردیف شدند:
«رُمان – تراژدیِ » قتلِ یک ...، نَه! چند نفر
تمامِ مغزِ نویسنده لب به لب از مرگ!
اُتاقِ خوابش لبریز از تب و بستر!
وَچند مرتبه کابوسِ شعله، دود، عطش!
وَ چند مرتبه هم آب و قرصِ خواب آور!
وَ روحِ تشنۀ او شمع شد، زبانه گرفت
وَ شمع آب شد و مَرد سوخت تا آخر
وَ شعله شعله، به متنِ رُمان رسید آتش
وَ سطر سطر رمان، واژه واژه خاکستر
به جُز سه چار خط از چند سطرِ پایانی
که میرسید به خون، خیمه، تیر، نیزه، سپر!
سپاهِ سبز: قداست، دفاع، عاطفه، خیر!
سپاهِ قرمز: عصیان، هجوم، فاجعه، شر!
عطش شبیه به یک جفت دست خون آلود
کشیده بود تنِ هر چه تشنه را در بر
وَ ماه مَشک به دندان از آسمان افتاد
وَ مَشک مثلِ خودِ ماه پُر شد از خنجر
رسید متن به مردی که بینِ دستانش
گُلِ شکفتۀ شش ماهه، شد گلی پر پر
وَ بوسه زد به گلوگاهِ آسمان، خورشید
وَ فکر کرد به رازِ وصیّتِ مادر
رُمان به اوجِ خودش میرسید، جایی که
پرید و پر زد از آن جا پرندهای بی پر
به خنده، لشگر شیطان به گوش هم گفتند:
چه روز خوب و قشنگی ست، گوش شیطان کر!
زمین مچاله شد آن لحظه که رسید به هم
سرِ بریدۀ بابا و دامنِ دختر
وَ شب، نمایشِ معکوسی از حقیقت و وهم
شبِ شیوعِ مسلمان و قحطیِ کافر
وَ روز، روزِ عبث بود و ساعتِ عصیان
وَ سال، شصت و یکِ کُشتنِ حقوقِ بشر
رُمان به نیمه ... ، ولی ساعت از نفس اُفتاد
وَ چند قطرۀ خون روی میز، پنجره، در
قلم، شهید شد و خون مشکیاش ماسید
رُمان: تمام، قلم: سوخت، دود شد: دفتر
سر بریدۀ بابا و دامن دختر
شبِ تبانیِ پنهانیِ قضا و قدر
شب قطارِ زمان روی ریلهای خطر
صدای سُرفۀ خشدارِ ساعتی مسلول
وَ چند قطرۀ خون روی میز، پنجره، در
قلم بلند شد و واژهها ردیف شدند:
«رُمان – تراژدیِ » قتلِ یک ...، نَه! چند نفر
تمامِ مغزِ نویسنده لب به لب از مرگ!
اُتاقِ خوابش لبریز از تب و بستر!
وَچند مرتبه کابوسِ شعله، دود، عطش!
وَ چند مرتبه هم آب و قرصِ خواب آور!
وَ روحِ تشنۀ او شمع شد، زبانه گرفت
وَ شمع آب شد و مَرد سوخت تا آخر
وَ شعله شعله، به متنِ رُمان رسید آتش
وَ سطر سطر رمان، واژه واژه خاکستر
به جُز سه چار خط از چند سطرِ پایانی
که میرسید به خون، خیمه، تیر، نیزه، سپر!
سپاهِ سبز: قداست، دفاع، عاطفه، خیر!
سپاهِ قرمز: عصیان، هجوم، فاجعه، شر!
عطش شبیه به یک جفت دست خون آلود
کشیده بود تنِ هر چه تشنه را در بر
وَ ماه مَشک به دندان از آسمان افتاد
وَ مَشک مثلِ خودِ ماه پُر شد از خنجر
رسید متن به مردی که بینِ دستانش
گُلِ شکفتۀ شش ماهه، شد گلی پر پر
وَ بوسه زد به گلوگاهِ آسمان، خورشید
وَ فکر کرد به رازِ وصیّتِ مادر
رُمان به اوجِ خودش میرسید، جایی که
پرید و پر زد از آن جا پرندهای بی پر
به خنده، لشگر شیطان به گوش هم گفتند:
چه روز خوب و قشنگی ست، گوش شیطان کر!
زمین مچاله شد آن لحظه که رسید به هم
سرِ بریدۀ بابا و دامنِ دختر
وَ شب، نمایشِ معکوسی از حقیقت و وهم
شبِ شیوعِ مسلمان و قحطیِ کافر
وَ روز، روزِ عبث بود و ساعتِ عصیان
وَ سال، شصت و یکِ کُشتنِ حقوقِ بشر
رُمان به نیمه ... ، ولی ساعت از نفس اُفتاد
وَ چند قطرۀ خون روی میز، پنجره، در
قلم، شهید شد و خون مشکیاش ماسید
رُمان: تمام، قلم: سوخت، دود شد: دفتر