- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۱/۰۱
- بازدید: ۲۳۹۴
- شماره مطلب: ۶۶۲۰
-
چاپ
خاطرات زیارت
خاطرات زیارتی هرچند
از نظر غالباً نخواهد رفت
آخرین بار که حرم رفتم
هرگز از یاد من نخواهد رفت
یاد دارم در آخرین دیدار
در حرم ازدحام زائر بود
در نگاهم دوید دخترکی
به گمانم که از عشائر بود
دست در دست مادرش آرام
دخترک رفت روبروی ضریح
دست خود را گذاشت بر سینه
دست خود را کشید روی ضریح
با همان لحن کودکانۀ خود
گفت آرام: دوستت دالم
دو سه شب پیش که سه سالم شد
مادرم گفت با تو همسالم
مادرم گفته میشناسیدم
ایلیاتیام، اهل ایرانم
تا زبان باز کردهام، اول
زیر لب گفتهام: حسین جانم
مادرم گفته از تو باید خواست
آرزوی بزرگ و کوچک را
تا که هم بازیات شوم امروز
هدیه آوردم این عروسک را
مادرم گفته در کنار ضریح
حرف سوغاتی حرم نزنم
تشنهام شد اگر، نگویم آب
حرف از گوشواره هم نزنم
مادرم گفته است بابایت
مثل بابای من شهید شده
راستی گیسوان من مشکی است
تو چرا گیسویت سپید شده؟
مادرم گفته پای تو زخمی است
همه همراه مرهم آوردند
نیست بابای ما ولی ما را
تا حرم چند مَحرم آوردند
با صدای بلند هم نشده
هیچ مردی مرا صدا بزند
بعد بابا چه بر سرت آمد
کی دلش آمده تو را بزند؟
به تن زخمیات قسم هرگز
خال بر این حرم نمیافتد
قول دادم به مادرم چون تو
چادرم از سرم نمیافتد
-
یعقوبهای چشم من از دست رفتهاند
هر روز پای هر محنت گریه میکنم
بر هر هزار زخم تنت گریه میکنم
با نوحههای هر شب تو گریه میکنم
با روضههای دل شکنت گریه میکنم
-
هرکه دارد هوس کرببلا، آماده است
ای که جز خانۀ تو، خلوت ما نیست که نیست
هر چه گشتیم در این میکده جا نیست که نیست
من که جز نام تو نامی نشنیدم بی شک
جز صدای تو در این دهر صدا نیست که نیست
-
میوۀ پیوند
دل که شد خرسند چیز دیگری ست
چهره با لبخند چیز دیگری ست
تا که کام عشق را شیرین کنی
بوسهای چون قند چیز دیگری ست -
شیری افتاد ز پا و همگی شیر شدند
علقمه گفتم و دیدم دلم از پا افتاد
یاد لبهای علی اصغر و دریا افتاد
علقمه گفتم و دیدم که سواری بی دست
تیر آنقدر به او خورد که از نا افتاد
خاطرات زیارت
خاطرات زیارتی هرچند
از نظر غالباً نخواهد رفت
آخرین بار که حرم رفتم
هرگز از یاد من نخواهد رفت
یاد دارم در آخرین دیدار
در حرم ازدحام زائر بود
در نگاهم دوید دخترکی
به گمانم که از عشائر بود
دست در دست مادرش آرام
دخترک رفت روبروی ضریح
دست خود را گذاشت بر سینه
دست خود را کشید روی ضریح
با همان لحن کودکانۀ خود
گفت آرام: دوستت دالم
دو سه شب پیش که سه سالم شد
مادرم گفت با تو همسالم
مادرم گفته میشناسیدم
ایلیاتیام، اهل ایرانم
تا زبان باز کردهام، اول
زیر لب گفتهام: حسین جانم
مادرم گفته از تو باید خواست
آرزوی بزرگ و کوچک را
تا که هم بازیات شوم امروز
هدیه آوردم این عروسک را
مادرم گفته در کنار ضریح
حرف سوغاتی حرم نزنم
تشنهام شد اگر، نگویم آب
حرف از گوشواره هم نزنم
مادرم گفته است بابایت
مثل بابای من شهید شده
راستی گیسوان من مشکی است
تو چرا گیسویت سپید شده؟
مادرم گفته پای تو زخمی است
همه همراه مرهم آوردند
نیست بابای ما ولی ما را
تا حرم چند مَحرم آوردند
با صدای بلند هم نشده
هیچ مردی مرا صدا بزند
بعد بابا چه بر سرت آمد
کی دلش آمده تو را بزند؟
به تن زخمیات قسم هرگز
خال بر این حرم نمیافتد
قول دادم به مادرم چون تو
چادرم از سرم نمیافتد