- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۱/۰۱
- بازدید: ۵۹۵۱
- شماره مطلب: ۶۵۸۵
-
چاپ
کوفه هوایِ میهمانش را ندارد
در پیش تو از شرم، آبم کرد کوفه
من آبرو دارم، خرابم کرد کوفه
لبریز خون کردند رویم را، عزیزم
بردند اینجا آبرویم را عزیزم
مجبور بودم بچههایم را سپردم
با دست خود دستِ حرامیها سپردم
باور نمیکردم مرا از پا درآورد
من مرد بودم، کوفه اشکم را درآورد
باور نمیکردم برایم چال کندند
اینجا برای کُشتنم گودال کندند
من فکر میکردم وفا دارند افسوس ...
یا لااقل قدری حیا دارند افسوس ...
***
در کوچههایش که غم یکریز دارد
دیوارهایش سنگهای تیز دارد
در شامِ کوفه آفتابت را نیاور
جان علی اصغر، ربابت را نیاور
من فکر میکردم تو را چاره بیارند
شش ماهه آید چند گهواره بیارند
تا تَرکههای خیزران میسازد این شهر
از چوب گهواره کمان میسازد این شهر
***
کوفه هوایِ میهمانش را ندارد
دندان که تاب خیزرانش را ندارد
از شانهات پایین نیاور دخترت را
این راه پُر خار است جانش را ندارد
در دست هم وزنِ تنش زنجیر دارند
زنجیر تنگ است استخوانش را ندارد
یک پا به ماه است آه همراهت، نیاریش
یک پا به ماه است و توانش را ندارد
ای وای از تیر سه شعبه بدتر اینکه
جُز حرمله دستی کمانش را ندارد
***
معجر برای دخترت کم دارد این شهر
من خوردهام، سیلیِ محکم دارد این شهر
گیسوی من از کوچههایش خاک خورده
لبهایم از سیلیِ محکم چاک خورده
اینجا که میآیی کمیمعجر بیاور
از دست خود انگشترت را در بیاور
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
کوفه هوایِ میهمانش را ندارد
در پیش تو از شرم، آبم کرد کوفه
من آبرو دارم، خرابم کرد کوفه
لبریز خون کردند رویم را، عزیزم
بردند اینجا آبرویم را عزیزم
مجبور بودم بچههایم را سپردم
با دست خود دستِ حرامیها سپردم
باور نمیکردم مرا از پا درآورد
من مرد بودم، کوفه اشکم را درآورد
باور نمیکردم برایم چال کندند
اینجا برای کُشتنم گودال کندند
من فکر میکردم وفا دارند افسوس ...
یا لااقل قدری حیا دارند افسوس ...
***
در کوچههایش که غم یکریز دارد
دیوارهایش سنگهای تیز دارد
در شامِ کوفه آفتابت را نیاور
جان علی اصغر، ربابت را نیاور
من فکر میکردم تو را چاره بیارند
شش ماهه آید چند گهواره بیارند
تا تَرکههای خیزران میسازد این شهر
از چوب گهواره کمان میسازد این شهر
***
کوفه هوایِ میهمانش را ندارد
دندان که تاب خیزرانش را ندارد
از شانهات پایین نیاور دخترت را
این راه پُر خار است جانش را ندارد
در دست هم وزنِ تنش زنجیر دارند
زنجیر تنگ است استخوانش را ندارد
یک پا به ماه است آه همراهت، نیاریش
یک پا به ماه است و توانش را ندارد
ای وای از تیر سه شعبه بدتر اینکه
جُز حرمله دستی کمانش را ندارد
***
معجر برای دخترت کم دارد این شهر
من خوردهام، سیلیِ محکم دارد این شهر
گیسوی من از کوچههایش خاک خورده
لبهایم از سیلیِ محکم چاک خورده
اینجا که میآیی کمیمعجر بیاور
از دست خود انگشترت را در بیاور