- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۱/۰۱
- بازدید: ۱۴۷۶
- شماره مطلب: ۶۵۶۶
-
چاپ
چلچراغ
خواهر، برادر جای خود، زینب دلی دارد
چشم از تماشای امامش برنمیدارد
تا دید دارد لشگرش کم میشود، کم کم
طفلان خود را زد صدا با گریۀ نم نم
انگار یک لشگر مهیا میکند زینب
گویی سپاهی نذر زهرا میکند زینب
وقتی حمایل را برای نوجوانان بست
سربند یاحیدر به پیشانی طفلان بست
گاهی به لبخندی ز طفلان دلبری میکرد
گاهی شگرد رزم را یادآوری میکرد
عباس را بر دیدن آنان صدا میزد
او را به طرز زایدالوصفی صلا میزد
چون چلچراغی، آن دو را راهی میدان کرد
چشم حسینش را در آن غربت، چراغان کرد
چون یاد آنان داده بود از قبل، معنا را
بی وقفه میبردند بر لب نام زهرا را
با نام زهرا اشک دایی را در آوردند
پس در کف اخلاص در میدان سر آوردند
از دور، زینب صحنه را زیر نظر دارد
تا رد نگردد هدیههایش، چشم تر دارد
اما مسلم، نام زهرا کار خود را کرد
آقا، دعایی خواند و راهی سوی اعدا کرد
شمشیر چرخاندند و با هیبت رجز خواندند
کشتند از آن لشگر و بین عدو ماندند
انگار میشد ارباً اربا باز تکراری
از گرگها جز این توقع نیست رفتاری
زینب میان خیمه مشغول عبادت شد
دست دعا پایین نیامد تا اجابت شد
از دور نعش نوجوانان را به رفتن دید
دیگر صلاح خویش را در خیمه ماندن دید
نجوا کنان میگفت، زینب دل ندارد، نه؟
خواهر فدایت، جان من قابل ندارد، نه؟
ای کاش میشد من فدای غربتت گردم
دور سرت گردم، شهید نهضتت گردم
-
سرمایۀ محبت
ماییم و انس و الفت تو یا اباالجواد
در جان ماست محنت تو یا اباالجواد
با اذن فاطمه به دل ما رسیده است
سرمایۀ محبت تو یا اباالجواد
-
جگر تشنۀ او ذکر انا العطشان داشت
باز هم بر دل مظلوم، شرر افتاده
باز هم شعلۀ زهری به جگر افتاده
اینهمه زجر بر این جسم جوانش ندهید
وسط حجره جواد است، به سر افتاده
-
بوی کربلا
در سینه دوباره ابتلا میآید
غم باز به اردوی ولا میآید
دلهای شکسته کاظمینی شده است
اینجاست که بوی کربلا میآید
-
دوباره تشنه لب، اولاد سیدالشهدا
دوباره حجرۀ دربسته، باز کرب و بلا
دوباره تشنه لب، اولاد سیدالشهدا
دوباره مارگزیده، دوباره پاره جگر
خدا! چه میگذرد بر جواد ابن رضا
چلچراغ
خواهر، برادر جای خود، زینب دلی دارد
چشم از تماشای امامش برنمیدارد
تا دید دارد لشگرش کم میشود، کم کم
طفلان خود را زد صدا با گریۀ نم نم
انگار یک لشگر مهیا میکند زینب
گویی سپاهی نذر زهرا میکند زینب
وقتی حمایل را برای نوجوانان بست
سربند یاحیدر به پیشانی طفلان بست
گاهی به لبخندی ز طفلان دلبری میکرد
گاهی شگرد رزم را یادآوری میکرد
عباس را بر دیدن آنان صدا میزد
او را به طرز زایدالوصفی صلا میزد
چون چلچراغی، آن دو را راهی میدان کرد
چشم حسینش را در آن غربت، چراغان کرد
چون یاد آنان داده بود از قبل، معنا را
بی وقفه میبردند بر لب نام زهرا را
با نام زهرا اشک دایی را در آوردند
پس در کف اخلاص در میدان سر آوردند
از دور، زینب صحنه را زیر نظر دارد
تا رد نگردد هدیههایش، چشم تر دارد
اما مسلم، نام زهرا کار خود را کرد
آقا، دعایی خواند و راهی سوی اعدا کرد
شمشیر چرخاندند و با هیبت رجز خواندند
کشتند از آن لشگر و بین عدو ماندند
انگار میشد ارباً اربا باز تکراری
از گرگها جز این توقع نیست رفتاری
زینب میان خیمه مشغول عبادت شد
دست دعا پایین نیامد تا اجابت شد
از دور نعش نوجوانان را به رفتن دید
دیگر صلاح خویش را در خیمه ماندن دید
نجوا کنان میگفت، زینب دل ندارد، نه؟
خواهر فدایت، جان من قابل ندارد، نه؟
ای کاش میشد من فدای غربتت گردم
دور سرت گردم، شهید نهضتت گردم