- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۲/۰۱
- بازدید: ۲۰۲۵
- شماره مطلب: ۶۴۳۶
-
چاپ
«زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم»
آمده موسم تنهایی و حیران شدهام
دادم از دست تو را، سخت پریشان شدهام
رفتی و بعد تو من پاره گریبان شدهام
نظری کن چقدر بی سر و سامان شدهام
چشم بد بعد تو دنبال من افتاد حسین
خواهرت را نکند بردهای از یاد حسین؟
چند مرکب پی من پشت سرم تاختهاند
عدهای چشم به سوی حرم انداختهاند
این طرف روی تنت کوه سنان ساختهاند
سنگ دلها سرفرصت به تو پرداختهاند
یک نفر هستم و از چند طرف درگیرم
به خود فاطمه سوگند که بی تقصیرم
رکن من بودی و از رکن و اساس افتادم
کعب نی خوردم و عشق تو نرفت از یادم
«زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم»
گم شده بین شلوغی سخن و فریادم
شاهدی داد زدم گریه کنان میگفتم
با صدایی که گرفته سویشان میگفتم:
جوشن مانده به روی بدنش را نبرید
سخت جا رفته عقیق یمنش را نبرید
با سر نیزه توان سخنش را نبرید
هرچه بردید ولی پیرهنش را نبرید
بگذارید نگاهی به سویش بندازم
لااقل چادر خود را به رویش بندازم
-
مور و سلیمان
وقتی گناه شهر مرا از تو دور کرد
باید برات کرب و بلا جفت و جور کرد
صد بار عقل از سر من رفت، چون نسیم
از سوی کربلای تو یک بار عبور کرد
-
زینت دوش تو حسین و حسن
شمس رویت همیشه تابنده است
ابرویت ذوالفقار برنده است
دلت از مهر و عشق آکنده است
نام احمد تو را برازنده است
یا محمد، که هر دو زیبنده است
-
تو بزرگی و مرام تو نبخشیدن نیست
رنگ از چهره پریده است، خودت میدانی
عرق شرم چکیده است، خودت میدانی
پشت این خانه گدا آمده و با گریه
دست یاری طلبیده است، خودت میدانی
-
کرب و بلاییام کن
بر نفس خود دچارم، یابن الحسن اغثنی
عبدی خرابکارم، یابن الحسن اغثنی
در غفلت از قیامت، با شعلۀ جهالت
آتش گرفته بارم، یابن الحسن اغثنی
«زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم»
آمده موسم تنهایی و حیران شدهام
دادم از دست تو را، سخت پریشان شدهام
رفتی و بعد تو من پاره گریبان شدهام
نظری کن چقدر بی سر و سامان شدهام
چشم بد بعد تو دنبال من افتاد حسین
خواهرت را نکند بردهای از یاد حسین؟
چند مرکب پی من پشت سرم تاختهاند
عدهای چشم به سوی حرم انداختهاند
این طرف روی تنت کوه سنان ساختهاند
سنگ دلها سرفرصت به تو پرداختهاند
یک نفر هستم و از چند طرف درگیرم
به خود فاطمه سوگند که بی تقصیرم
رکن من بودی و از رکن و اساس افتادم
کعب نی خوردم و عشق تو نرفت از یادم
«زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم»
گم شده بین شلوغی سخن و فریادم
شاهدی داد زدم گریه کنان میگفتم
با صدایی که گرفته سویشان میگفتم:
جوشن مانده به روی بدنش را نبرید
سخت جا رفته عقیق یمنش را نبرید
با سر نیزه توان سخنش را نبرید
هرچه بردید ولی پیرهنش را نبرید
بگذارید نگاهی به سویش بندازم
لااقل چادر خود را به رویش بندازم