- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۲/۰۱
- بازدید: ۲۷۵۹
- شماره مطلب: ۶۳۴۰
-
چاپ
غمگینتر از باد و باران
دلخون تر از ابر و طوفان، غمگین تر از باد و باران
مانده به راه برادر، تنهاترین چشم گریان
در موج خون نیمه باز است، چشمی که جانی ندارد
پیراهنی غرق خون را، بر سینه اش میفشارد
ای رفتنت قاتل من، باز آ و بنگر دوباره
این مرگ تدریجیام را، جان دادن بی شماره
یادم نرفته برادر، عهدی که من با تو بستم
اما تو رفتی و ماتم، بی تو چسان زنده هستم
یادم نرفته چگونه، تا قتلگاهت دویدم
آری برادر شکستم،آری برادر بریدم
رفتی ندیدی ز داغت، با دودمانم چه کردی
با آتشت کن تماشا، با استخوانم چه کردی
رفتی ندیدی لوایت، دل از من و نیزهها برد
افتاد و در پیش طفلت، سنگی که کنج لبت خورد
رفتی ندیدی که زینب، در کوچهها دربه در شد
منزل به منزل پیاده، با قاتلت همسفر شد
یادم نرفته که عباس، در اضطرابم نیامد
من بودم و ناقۀ غم،اما رکابم نیامد
دیدم ربابت که میگفت، ای نیزه بر من توان ده
طفلم علی آرمیده، کمتر سرت را تکان ده
آه ای تن بوریایی، آه ای لب خیزرانی
مثل رقیه برادر، من را ببر، میتوانی
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
غمگینتر از باد و باران
دلخون تر از ابر و طوفان، غمگین تر از باد و باران
مانده به راه برادر، تنهاترین چشم گریان
در موج خون نیمه باز است، چشمی که جانی ندارد
پیراهنی غرق خون را، بر سینه اش میفشارد
ای رفتنت قاتل من، باز آ و بنگر دوباره
این مرگ تدریجیام را، جان دادن بی شماره
یادم نرفته برادر، عهدی که من با تو بستم
اما تو رفتی و ماتم، بی تو چسان زنده هستم
یادم نرفته چگونه، تا قتلگاهت دویدم
آری برادر شکستم،آری برادر بریدم
رفتی ندیدی ز داغت، با دودمانم چه کردی
با آتشت کن تماشا، با استخوانم چه کردی
رفتی ندیدی لوایت، دل از من و نیزهها برد
افتاد و در پیش طفلت، سنگی که کنج لبت خورد
رفتی ندیدی که زینب، در کوچهها دربه در شد
منزل به منزل پیاده، با قاتلت همسفر شد
یادم نرفته که عباس، در اضطرابم نیامد
من بودم و ناقۀ غم،اما رکابم نیامد
دیدم ربابت که میگفت، ای نیزه بر من توان ده
طفلم علی آرمیده، کمتر سرت را تکان ده
آه ای تن بوریایی، آه ای لب خیزرانی
مثل رقیه برادر، من را ببر، میتوانی