- تاریخ انتشار: ۱۳۹۱/۰۹/۰۶
- بازدید: ۷۶۳۰
- شماره مطلب: ۶۲
-
چاپ
خورشید فلک مرتبه را روی زمین یافت
آن کشته که بردند به یغما کفنش را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را
خون از مژه میریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که میبرد سر بی بدنش را
پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد
با خار عوض کرد گل پیرهنش را
زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد
شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را
آغوش گشاید به تسلای عزیزان؟
یا خاک کند یوسف دور از وطنش را؟
خورشید فروزان شده در تیرگی شام
تا باز به دنیا برساند سخنش را
-
سایه آفتاب
نشسته سایهای از آفـتاب بر رویش
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش
ز دوردست، سواران دوباره میآیند
که بگذرند به اسبان خویش از رویش
-
چراغ تابناک
با لبان تشنه آن ساعت که افتادی به خاک
لَم تَقُل شیئا سِوا: قُم یا اخا! أدرِک اخاک!
مشک دور از دست گریان است و قدری دورتر
مانده بر صحرا لبی خندان و جسمی چاک چاک
-
تشنه لبی مست رفته است به میدان
هیچ دلی عاشق و دچار مبادا
عاقبت چشم، انتظار مبادا
میرویو ابرها به گریه که برگرد!
چشم خداوند اشکبار مبادا
-
انگار نه انگار
ای چشم تو بیمار، گرفتار، گرفتار
برخیز چه پیشامده این بار علمدار
گیریم که دست و علم و مشک بیفتد
برخیز فدای سرت انگار نه انگار
خورشید فلک مرتبه را روی زمین یافت
آن کشته که بردند به یغما کفنش را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را
خون از مژه میریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که میبرد سر بی بدنش را
پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد
با خار عوض کرد گل پیرهنش را
زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد
شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را
آغوش گشاید به تسلای عزیزان؟
یا خاک کند یوسف دور از وطنش را؟
خورشید فروزان شده در تیرگی شام
تا باز به دنیا برساند سخنش را