- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۱/۰۱
- بازدید: ۱۹۱۷۱
- شماره مطلب: ۶۰۷۲
-
چاپ
گفتی حکایت تن بی پیرهن، پدر
بستی نگاه خستۀ خود را چرا به در
داری به سوی فاطمه بابا مگر نظر
قرآن کنار بستر تو باز کردهام...
بابا ببین که آمده وَانشَقَّتِ القمر
فهمیدم از نگاه ترت... رفتنی شدی
امشب به جان چشم تو میترسم از سحر
گفتی کفن بیاور و رفتی ز هوش باز
آرامش مرا مبر ای مهربان پدر
قرآن به سرگرفتهام و زار میزنم
با قلب خسته نالۀ قهار! میزنم
قلب مرا دوباره به آتش مزن پدر
باچشم بسته لب مگشا بر سخن پدر
آهسته حرفهای خصوصی خویش را
پنهان ز اهل خانه مگو با حسن، پدر
از کربلا و هجمۀ غمها و تیغ و تیر...
گفتی حکایت تن بی پیرهن، پدر
خیره شدی به معجر روی سرم چرا؟
خون میچکد ز چشم تو در پیش من پدر
دارد برای تو حسنم سینه میزند
گریان... حسین بی کفنم سینه میزند
بودم خراب از غم و اکنون خرابتر
از داغ روی تو شدهام دل کباب تر
گویا در آستان خداوند لاشریک...
آن کس مقرب است که دیده پرآبتر
بعد از تو ای سلام بدون جواب نیست-
در کوفه از سلام حسن بی جوابتر
با روی خون گرفته به من گفتهای که نیست
از آن سر بریده، محاسن خضابتر
رنگت پریده است پدرجان، سکوت کن
دیگر بس است روضه! به قرآن سکوت کن
گاهی نظر به کام حسن میکنی و گاه...
باچشم خیس میکشی از عمق سینه آه
گاهی زهوش میروی و بعد... بی رمق
میافکنی به حلق حسینم فقط نگاه
جانم به لب رسیده پدر بسکه بهر من
گاهی ز کوفه حرف زدی، گاه قتلگاه
گفتی که اهل کوفه مرا سنگ میزنند
پیش سربریده و اطفال بی پناه
آن روز پس دلاور رعنای من کجاست؟
عباس تکیه گاه حسین و حسن کجاست؟
-
تشنۀ دیدار
دست ما نیست اگر دست به دامان توییم
فاطمه خواسته که بی سر و سامان توییم
تا ببینیم کمی از وجنات نبوی
تشنۀ دیدن رخسار درخشان توییم
-
هم صدای حسین در عرفات
ای دعای حسین در عرفات
هم صدای حسین در عرفات
لابه لای دعا تو را میخواند
آشنای حسین! در عرفات
-
روح مناجات
ای امیر عرفه! دست من و دامانت
جان به قربان تو و گردش آن چشمانت
ای امیر عرفه! ذکر لبت را قربان
حال پر سوز و غم نیمه شبت را قربان
-
ای غزل خوان چشم تو حافظ
دل سپردم به مهر مهرویی
گرچه آلودهای خرابم من
عرش اعلی اگر شود جایم
خاک راه ابوترابم من
گفتی حکایت تن بی پیرهن، پدر
بستی نگاه خستۀ خود را چرا به در
داری به سوی فاطمه بابا مگر نظر
قرآن کنار بستر تو باز کردهام...
بابا ببین که آمده وَانشَقَّتِ القمر
فهمیدم از نگاه ترت... رفتنی شدی
امشب به جان چشم تو میترسم از سحر
گفتی کفن بیاور و رفتی ز هوش باز
آرامش مرا مبر ای مهربان پدر
قرآن به سرگرفتهام و زار میزنم
با قلب خسته نالۀ قهار! میزنم
قلب مرا دوباره به آتش مزن پدر
باچشم بسته لب مگشا بر سخن پدر
آهسته حرفهای خصوصی خویش را
پنهان ز اهل خانه مگو با حسن، پدر
از کربلا و هجمۀ غمها و تیغ و تیر...
گفتی حکایت تن بی پیرهن، پدر
خیره شدی به معجر روی سرم چرا؟
خون میچکد ز چشم تو در پیش من پدر
دارد برای تو حسنم سینه میزند
گریان... حسین بی کفنم سینه میزند
بودم خراب از غم و اکنون خرابتر
از داغ روی تو شدهام دل کباب تر
گویا در آستان خداوند لاشریک...
آن کس مقرب است که دیده پرآبتر
بعد از تو ای سلام بدون جواب نیست-
در کوفه از سلام حسن بی جوابتر
با روی خون گرفته به من گفتهای که نیست
از آن سر بریده، محاسن خضابتر
رنگت پریده است پدرجان، سکوت کن
دیگر بس است روضه! به قرآن سکوت کن
گاهی نظر به کام حسن میکنی و گاه...
باچشم خیس میکشی از عمق سینه آه
گاهی زهوش میروی و بعد... بی رمق
میافکنی به حلق حسینم فقط نگاه
جانم به لب رسیده پدر بسکه بهر من
گاهی ز کوفه حرف زدی، گاه قتلگاه
گفتی که اهل کوفه مرا سنگ میزنند
پیش سربریده و اطفال بی پناه
آن روز پس دلاور رعنای من کجاست؟
عباس تکیه گاه حسین و حسن کجاست؟