مشخصات شعر

یک بغل اندوه

 

به چشم مات زمین رنگ آسمانی داشت  

به شانه از تب شلاق شب نشانی داشت

 

بزرگ زادۀ کوچک، بزرگ می‌فهمید

بیان به روی لبش صد جهان معانی داشت


قبیلۀ دلش از کوچ درد بر می‌گشت

بهار بود ولی کوچه‌ای خزانی داشت


کتاب دشت نگاهش که سرخ می‌بارید  

هزار خاطره از ظهر جانفشانی داشت


به سفره‌ای که در آن باغ لاله را چیدند  

رقیه در دل ویرانه میهمانی داشت


زمین به زیر قدم‌های کوچکش آن شب  

چنان هلال قدش، قامتی کمانی داشت


کنار آن طبق نور، پشت پردۀ اشک  

نشست و یک بغل‌اندوه و خسته جانی داشت


گریست عاطفۀ ابرو و شمع شد خاموش
به چشم آن که به دل غصه‌ای نهانی داشت

 

یک بغل اندوه

 

به چشم مات زمین رنگ آسمانی داشت  

به شانه از تب شلاق شب نشانی داشت

 

بزرگ زادۀ کوچک، بزرگ می‌فهمید

بیان به روی لبش صد جهان معانی داشت


قبیلۀ دلش از کوچ درد بر می‌گشت

بهار بود ولی کوچه‌ای خزانی داشت


کتاب دشت نگاهش که سرخ می‌بارید  

هزار خاطره از ظهر جانفشانی داشت


به سفره‌ای که در آن باغ لاله را چیدند  

رقیه در دل ویرانه میهمانی داشت


زمین به زیر قدم‌های کوچکش آن شب  

چنان هلال قدش، قامتی کمانی داشت


کنار آن طبق نور، پشت پردۀ اشک  

نشست و یک بغل‌اندوه و خسته جانی داشت


گریست عاطفۀ ابرو و شمع شد خاموش
به چشم آن که به دل غصه‌ای نهانی داشت

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×