- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۲
- بازدید: ۵۷۱
- شماره مطلب: ۵۹۸۹
-
چاپ
کاروان میرفت و...
کاروان ره میسپرد، اما و جان، سوخته
اشک دریا مینمود اما بیابان، سوخته
باد، از باغ شفق پرپر، چه زخمی میگذشت
دامنش اما ز گل داغ شهیدان، سوخته
آه از شام غریبانی که بر عالم گذشت
دشت و دریا غرق خون پیدا و پنهان، سوخته
آسمان تا آسمان بال ملائک ریخته
حوریان را کاکل زلف پریشان، سوخته
دیدم آن شب بر زمین، خاکستر پروانه را
شمع را دیدم ولی، سر در گریبان، سوخته
خاک را باران تیر و نیزهها، سیراب کرد
گلشن زهرا ولی در زیر باران، سوخته
کاروان میرفت و بیرق از سر خورشید داشت
بر بالای نی، برگی ز قرآن، سوخته
کاروان میبرد زینب را به سوی سرنوشت
قلبش از اندوه برجا ماندهای، آن سوخته
-
زخم بر دوشان
کاروان ره میسپرْد، امّا دل و جان، سوخته
اشک دریا مینمود، امّا بیابان، سوخته
آه! از شام غریبانی که بر عالم گذشت
دشت و دریا غرق خون، پیدا و پنهان، سوخته
-
گودی قتلگاه
شب خنجر آبدیده دارد در دست
خورشید به خون تپیده دارد در دست
از گودی قتلگاه بیرون آمد
ای وای، سر بریده دارد در دست
-
میسوخت ردیف خیمهای از آتش
در پشت غبار خون و خاکستر بود
آشوب گلو بریدن خنجر بود
میسوخت ردیف خیمهای از آتش
انگار پر عبای پیغمبر بود
کاروان میرفت و...
کاروان ره میسپرد، اما و جان، سوخته
اشک دریا مینمود اما بیابان، سوخته
باد، از باغ شفق پرپر، چه زخمی میگذشت
دامنش اما ز گل داغ شهیدان، سوخته
آه از شام غریبانی که بر عالم گذشت
دشت و دریا غرق خون پیدا و پنهان، سوخته
آسمان تا آسمان بال ملائک ریخته
حوریان را کاکل زلف پریشان، سوخته
دیدم آن شب بر زمین، خاکستر پروانه را
شمع را دیدم ولی، سر در گریبان، سوخته
خاک را باران تیر و نیزهها، سیراب کرد
گلشن زهرا ولی در زیر باران، سوخته
کاروان میرفت و بیرق از سر خورشید داشت
بر بالای نی، برگی ز قرآن، سوخته
کاروان میبرد زینب را به سوی سرنوشت
قلبش از اندوه برجا ماندهای، آن سوخته