- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۲
- بازدید: ۷۹۲۸
- شماره مطلب: ۵۹۸۱
-
چاپ
آرامش و سکینه
چنان خون میچکد از رنگ و روی دامنت، بانو
که گل شرمش میآید از گل پیراهنت، بانو
بگو بر چهرهات خون کدامین لاله پاشیده
چه پاییزی گذر کرده ز باغ دامنت، بانو؟
نگو خون گریههای روز عاشوراست... میدانم
که رد تازیانه مانده بر روی تنت، بانو
خجالت میکشد این ریسمان از هر چه انسان است
که گردیده ست گردنبند دور گردنت، بانو
همه گوشند سرها، بر فراز نیزهها امشب
مگر لب تر کنند از جوی قرآن خواندنت بانو
شب سردی ست... در دلهای ما شام غریبان است
زمین را گرم کن، با چشمهای روشنت بانو
-
به خون گریههای مدینه
اگر سحر برسد، وای اگر سحر برسد
همین که قافلۀ شام، از سفر برسد
همین که زینب، قصه به قصه مویه کندهمین که طاقت ام البنین، به سر برسد
-
سکینه بنت الحسین
مپرس حال دل داغدار و چشم ترم را
شکسته صاعقۀ تازیانه، بال و پرم را
اگر فرات به دجله بریزد و بخروشدنمینشاند، یک ذره آتش جگرم را
-
ماه و آفتاب
از ظهر تشنهای، که تو را دیده آفتاب
انگار قرنهاست، نخوابیده آفتاب
انگار قرنهاست، افق را ندیده واز برکۀ غروب، ننوشیده آفتاب
آرامش و سکینه
چنان خون میچکد از رنگ و روی دامنت، بانو
که گل شرمش میآید از گل پیراهنت، بانو
بگو بر چهرهات خون کدامین لاله پاشیده
چه پاییزی گذر کرده ز باغ دامنت، بانو؟
نگو خون گریههای روز عاشوراست... میدانم
که رد تازیانه مانده بر روی تنت، بانو
خجالت میکشد این ریسمان از هر چه انسان است
که گردیده ست گردنبند دور گردنت، بانو
همه گوشند سرها، بر فراز نیزهها امشب
مگر لب تر کنند از جوی قرآن خواندنت بانو
شب سردی ست... در دلهای ما شام غریبان است
زمین را گرم کن، با چشمهای روشنت بانو