- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۴۴۹۳
- شماره مطلب: ۵۸۵۷
-
چاپ
مغرب خونین
ای قیامتقامتانِ نقشِ خاک!
ای بدنهای شریف چاکچاک!
عرشیان! بر فرش هامون خفتهاید؟
اختران! در قلزم خون خفتهاید؟
محشر آمد؛ خواب شیرین تا به چند؟
آفتاب است از زمین، یک نی بلند
دیده بگْشایید، ای یاران! ز خواب
خون بشویید از جمال آفتاب
در حریم وحی، دشمن تاخته
دخت زهرا رنگ خود را باخته
دیو و دد این گونه ظالم نیستند
وای بر من! این جماعت کیستند؟
شعلهها از چارسو افروختند
یا محمّد! خیمهها را سوختند
لالهها سر بر بیابان مینهند
تشنه زیر خارها، جان میدهند
وای من! ای وای من! ای وای من!
کاش! میمردم نمیگفتم سخن
اهل بیت وحی با فریاد و آه
برده بر دامان یکدیگر پناه
زیر کعب نی به لب، ذکر همه
یا محمّد! یا علی! یا فاطمه!
گر چه بودی «العطش» فریادشان
رفت دیگر حرف آب از یادشان
شامگاه محشر کبری رسید
مغرب خونین عاشورا رسید
مغربی چون خیمۀ غارتزده
مغربی چون سینهها آتشکده
مغربی چون قلّۀ آتشفروز
مغربی سوزندهتر از نیمروز
شد نهان از چشم یاران، آفتاب
رفت پشت کوهساران، آفتاب
آسمان لبریز از فریاد شد
آب بر لب تشنگان، آزاد شد
مشکهای آب بر دوش عدو
بر حریم آل عصمت کرده رو
آب، نی، نی، آتشی افروخته
شد نثار سینههای سوخته
رفت بر گردون، شرار از خیمهگاه
آبآب تشنگان شد آهآه
تازه شد بار دگر داغ رباب
آب هم از خجلت او گشت آب
سینهاش لبریز از فریاد شد
اصغرا! برخیز، آب آزاد شد
بیتو تا بر آب، چشمی دوختم
شمع گشتم، آب گشتم، سوختم
چشم هر کودک که بر آب اوفتاد
نالهای سر داد و از تاب اوفتاد
بس که از دلها، شرار افروختند
بحر را چون سینۀ خود سوختند
ریخت خون از دیده بر هر مشکشان
آب هم آتش گرفت از اشکشان
آفتاب محشر کبری گذشت
روز عالمسوز عاشورا گذشت
مرغ شب بر آسمان، پرواز کرد
بال نیلیفام خود را باز کرد
شامگاهی شد عیان بیصبحدم
شام ماتم، شام غربت، شام غم
شام خون، شام سیه، شام عزا
دردخیز و سینهسوز و غمفزا
پیکر قربانیان حجّ خون
کرده خاک نیلگون را لالهگون
پیرمردی، عضوعضوش چاکچاک
شیرخواری، خفته در دامان خاک
سیزدهساله نهالی از حسن
بر بدن پوشیده از خون، پیرهن
صورتش، قرآن؛ تنش، آیات نور
پیکرش، پامال از سمّ ستور
از شراب مرگ، شیرین، کام او
خوش بتاب، ای ماه! بر اندام او
در کنار جسم آن قرص قمر
غرقه در خون، خفته خورشیدی دگر
قرص خورشیدی که چون گل، پرپر است
ابن عمّ او، علیّ اکبر است
بر زمین خفتند چون شمس و قمر
دو پسرعمّو کنار یکدگر
جسمشان در سینۀ صحراستی
رأسشان در دامن زهراستی
سروقدّانی که شمع عالمند
جلمه چون پروانهها گِرد همند
دو بدن تنهای تنها ماندهاند
دور از آن خونینبدنها ماندهاند
این دو مظلومند، عبّاس و حسین
مصطفی و مرتضی را نور عین
در کنار قتلگاه و علقمه
هر دو را گردیده زائر، فاطمه
آه! یاران! محشر کبری رسید
در کنار قتلگه، زهرا رسید
کربلا میسوزد از تاب و تبش
«واحسینا واحسینا» بر لبش
گاه میگردد به دور قتلگاه
گاه گوید: واشهیدا! آه! آه!
آفتابا! جلوه از گودال کن
یا حسین! از مادر، استقبال کن
ای زده گرگان تنت را چنگها!
ای مه پنهان به زیر سنگها!
آنچه خواهی با تن بیسر بگو
از رگ ببْریده، یک مادر بگو
مادر و جدّ و پدر، مهمان توست
شمع مهمانی، تن عریان توست
ای مَلَک، سر در گریبان غمت!
ای جهان، شام غریبان غمت!
یک دم از جا خیز، ای صدپارهتن!
روضۀ قاسم بخوان بهر حسن
باغبان! از غنچۀ پرپر بگو
از گلوی نازک اصغر بگو
قرص ماهت دور از انجم شده
طفل معصومت به صحرا گم شده
عترتت با دامن افروخته
در میان خیمههای سوخته
زینب امشب پاسداری میکند
در زمین، اخترشماری میکند
اخترانش خفته زیر خارها
گشته صحرای بلا را بارها
ای سحر! چشم تماشا باز کن
همره دخت علی، پرواز کن
ای نماز شب! بر آن بانو بناز
کامشب او بنْشسته میخواند نماز
-
بر حال حسین گریه کردم
ای بیت خدا، خدانگهدار
ای محفل عاشقان بیدار
ای سنگ نشان کوی دلدار
افسوس که با دو چشم خونبار
من از تو جدا شوم دگر بار
ای بیت خدا، خدانگهدار
-
صفایی ز آب فراتم بده
خداحافظ ای کعبه، ای بزم یار
خداحافظ ای بیت پروردگار
خداحافظ ای محفل اهل راز
خداحافظ ای قبلهام در نماز
-
من عبد گنهکارم و تو حی یگانه
مرغ سحرم دانۀ اشکم شده دانه
پیوسته کشد از جگرم شعله زبانه
تن خسته و کوه گنهم بر روی شانه
من عبد گنهکارم و تو حی یگانه
-
حج عبّاس تو در علقمه بود
کعبه، ای بیت خداوند جلیل
ای به سنگت، اثر پای خلیل
کعبه، ای خانۀ امّید همه
کعبه، ای مرکز توحید همه
مغرب خونین
ای قیامتقامتانِ نقشِ خاک!
ای بدنهای شریف چاکچاک!
عرشیان! بر فرش هامون خفتهاید؟
اختران! در قلزم خون خفتهاید؟
محشر آمد؛ خواب شیرین تا به چند؟
آفتاب است از زمین، یک نی بلند
دیده بگْشایید، ای یاران! ز خواب
خون بشویید از جمال آفتاب
در حریم وحی، دشمن تاخته
دخت زهرا رنگ خود را باخته
دیو و دد این گونه ظالم نیستند
وای بر من! این جماعت کیستند؟
شعلهها از چارسو افروختند
یا محمّد! خیمهها را سوختند
لالهها سر بر بیابان مینهند
تشنه زیر خارها، جان میدهند
وای من! ای وای من! ای وای من!
کاش! میمردم نمیگفتم سخن
اهل بیت وحی با فریاد و آه
برده بر دامان یکدیگر پناه
زیر کعب نی به لب، ذکر همه
یا محمّد! یا علی! یا فاطمه!
گر چه بودی «العطش» فریادشان
رفت دیگر حرف آب از یادشان
شامگاه محشر کبری رسید
مغرب خونین عاشورا رسید
مغربی چون خیمۀ غارتزده
مغربی چون سینهها آتشکده
مغربی چون قلّۀ آتشفروز
مغربی سوزندهتر از نیمروز
شد نهان از چشم یاران، آفتاب
رفت پشت کوهساران، آفتاب
آسمان لبریز از فریاد شد
آب بر لب تشنگان، آزاد شد
مشکهای آب بر دوش عدو
بر حریم آل عصمت کرده رو
آب، نی، نی، آتشی افروخته
شد نثار سینههای سوخته
رفت بر گردون، شرار از خیمهگاه
آبآب تشنگان شد آهآه
تازه شد بار دگر داغ رباب
آب هم از خجلت او گشت آب
سینهاش لبریز از فریاد شد
اصغرا! برخیز، آب آزاد شد
بیتو تا بر آب، چشمی دوختم
شمع گشتم، آب گشتم، سوختم
چشم هر کودک که بر آب اوفتاد
نالهای سر داد و از تاب اوفتاد
بس که از دلها، شرار افروختند
بحر را چون سینۀ خود سوختند
ریخت خون از دیده بر هر مشکشان
آب هم آتش گرفت از اشکشان
آفتاب محشر کبری گذشت
روز عالمسوز عاشورا گذشت
مرغ شب بر آسمان، پرواز کرد
بال نیلیفام خود را باز کرد
شامگاهی شد عیان بیصبحدم
شام ماتم، شام غربت، شام غم
شام خون، شام سیه، شام عزا
دردخیز و سینهسوز و غمفزا
پیکر قربانیان حجّ خون
کرده خاک نیلگون را لالهگون
پیرمردی، عضوعضوش چاکچاک
شیرخواری، خفته در دامان خاک
سیزدهساله نهالی از حسن
بر بدن پوشیده از خون، پیرهن
صورتش، قرآن؛ تنش، آیات نور
پیکرش، پامال از سمّ ستور
از شراب مرگ، شیرین، کام او
خوش بتاب، ای ماه! بر اندام او
در کنار جسم آن قرص قمر
غرقه در خون، خفته خورشیدی دگر
قرص خورشیدی که چون گل، پرپر است
ابن عمّ او، علیّ اکبر است
بر زمین خفتند چون شمس و قمر
دو پسرعمّو کنار یکدگر
جسمشان در سینۀ صحراستی
رأسشان در دامن زهراستی
سروقدّانی که شمع عالمند
جلمه چون پروانهها گِرد همند
دو بدن تنهای تنها ماندهاند
دور از آن خونینبدنها ماندهاند
این دو مظلومند، عبّاس و حسین
مصطفی و مرتضی را نور عین
در کنار قتلگاه و علقمه
هر دو را گردیده زائر، فاطمه
آه! یاران! محشر کبری رسید
در کنار قتلگه، زهرا رسید
کربلا میسوزد از تاب و تبش
«واحسینا واحسینا» بر لبش
گاه میگردد به دور قتلگاه
گاه گوید: واشهیدا! آه! آه!
آفتابا! جلوه از گودال کن
یا حسین! از مادر، استقبال کن
ای زده گرگان تنت را چنگها!
ای مه پنهان به زیر سنگها!
آنچه خواهی با تن بیسر بگو
از رگ ببْریده، یک مادر بگو
مادر و جدّ و پدر، مهمان توست
شمع مهمانی، تن عریان توست
ای مَلَک، سر در گریبان غمت!
ای جهان، شام غریبان غمت!
یک دم از جا خیز، ای صدپارهتن!
روضۀ قاسم بخوان بهر حسن
باغبان! از غنچۀ پرپر بگو
از گلوی نازک اصغر بگو
قرص ماهت دور از انجم شده
طفل معصومت به صحرا گم شده
عترتت با دامن افروخته
در میان خیمههای سوخته
زینب امشب پاسداری میکند
در زمین، اخترشماری میکند
اخترانش خفته زیر خارها
گشته صحرای بلا را بارها
ای سحر! چشم تماشا باز کن
همره دخت علی، پرواز کن
ای نماز شب! بر آن بانو بناز
کامشب او بنْشسته میخواند نماز