- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۳۶۶
- شماره مطلب: ۵۸۴۱
-
چاپ
ای فرس!
شه فتاد از اسب بر روی تراب
وندر آن دم، ذوالجناح آن خوشرکاب،
دور شه میگشت و شیهه میکشید
گوییا میگفت با شاه وحید:
خیز و بنْما باز پای اندر رکاب
تا رسانم در خیامت با شتاب
جای تو، عرش خدای اکبر است
جایگاهت، شانۀ پیغمبر است
خیز و بگْزین جای، خود بر پیکرم
تا از این میدان تو را بیرون برم
سخت سوزان است، اینجا آفتاب
خود تو را زخم و جراحت، بیحساب
عاقبت چون دید، شه ناید به هوش
ندْهدش بر شیهه و فریاد، گوش
قطع، امّیدش دگر زآن کشته کرد
یال و کاکل را به خون، آغشته کرد
با تن گلگون و زین واژگون
سینهسوزان یال و کاکل، غرق خون
هم عنانافتاده، بگْسستهلگام
رو نهاد از حربگه، سوی خیام
شیهۀ او تا شنیدند آن زنان
بانوان بر سینه و بر سر زنان
اسب را دیدند، یالش، غرق خون
مرکبی بیصاحب و زین واژگون
آن یکی میگفت: مولای مرا
بردی از خیمه نیاوردی چرا؟
ای فرس! چون سوی میدان تاختی
شاه ما را در کجا انداختی؟
عزّت ما را زمان آمد به سر
بر سلیمان یافت اهریمن، ظفر
خود سکینه گفتی اندر گوش او
یک سخن کز سر ببردی هوش او:
ای فرس! چون سوی میدان شد امام
با لب خشکیده بود و تشنهکام
گوی با من، چون که در میدان فتاد
داد آبش یا کسی آبش نداد؟
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
ای فرس!
شه فتاد از اسب بر روی تراب
وندر آن دم، ذوالجناح آن خوشرکاب،
دور شه میگشت و شیهه میکشید
گوییا میگفت با شاه وحید:
خیز و بنْما باز پای اندر رکاب
تا رسانم در خیامت با شتاب
جای تو، عرش خدای اکبر است
جایگاهت، شانۀ پیغمبر است
خیز و بگْزین جای، خود بر پیکرم
تا از این میدان تو را بیرون برم
سخت سوزان است، اینجا آفتاب
خود تو را زخم و جراحت، بیحساب
عاقبت چون دید، شه ناید به هوش
ندْهدش بر شیهه و فریاد، گوش
قطع، امّیدش دگر زآن کشته کرد
یال و کاکل را به خون، آغشته کرد
با تن گلگون و زین واژگون
سینهسوزان یال و کاکل، غرق خون
هم عنانافتاده، بگْسستهلگام
رو نهاد از حربگه، سوی خیام
شیهۀ او تا شنیدند آن زنان
بانوان بر سینه و بر سر زنان
اسب را دیدند، یالش، غرق خون
مرکبی بیصاحب و زین واژگون
آن یکی میگفت: مولای مرا
بردی از خیمه نیاوردی چرا؟
ای فرس! چون سوی میدان تاختی
شاه ما را در کجا انداختی؟
عزّت ما را زمان آمد به سر
بر سلیمان یافت اهریمن، ظفر
خود سکینه گفتی اندر گوش او
یک سخن کز سر ببردی هوش او:
ای فرس! چون سوی میدان شد امام
با لب خشکیده بود و تشنهکام
گوی با من، چون که در میدان فتاد
داد آبش یا کسی آبش نداد؟