- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۵۵۸۲
- شماره مطلب: ۵۸۳۳
-
چاپ
محرم اسرار
روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم
بازگویم، آن شه دنیا و دین
سرور و سرحلقۀ اهل یقین
چون که خود را یکّه و تنها بدید
خویشتن را دور از آن تنها بدید
قد برای رفتن از جا، راست کرد
هر تدارک خاطرش میخواست کرد
پا نهاد از روی همّت در رکاب
کرد با اسب از سر شفقت، خطاب
کای سبکپر، ذوالجناح تیزتک!
گَرد نعلت، سرمۀ چشم مَلَک!
ای سماوی جلوۀ قُدسیخرام!
ای ز مبدأ تا معادت، نیمگام!
ای به صورت، کرده طیّ آب و گل!
وی به معنی، پویهات در جان و دل!
ای به رفتار از تفکّر، تیزتر!
وز بُراق عقل، چابکخیزتر!
رو به کوی دوست، منهاج من است
دیده وا کن، وقت معراج من است
بُد به شب، معراج آن گیتیفروز
ای عجب! معراج من باشد به روز
تو بُراق آسمانپیمای من
روز عاشورا، شب اسرای من
پس به چالاکی به پشت زین نشست
این بگفت و بُرد سوی تیغ، دست:
ای مُشعشعذوالفقار دلشکاف!
مدّتی شد تا که ماندی در غلاف
آنقَدَر در جای خود کردی درنگ
تا گرفت آیینۀ اسلام، زنگ
هان و هان! ای جوهر خاکستری!
زنگ این آیینه میباید بَری
من کنم زنگ از تو پاک، ای تابناک!
کن تو این آیینه را از زنگ، پاک
من تو را صیقل دهم از آگهی
تا تو آن آیینه را صیقل دهی
شد چو بیمار از حرارت، ناشکیب
مصلحت را خون از او ریزد، طبیب
چون که فاسد گشت خون اندر مزاج
نیشتر باشد به کار اندر علاج
در مزاج کفر شد، خون بیشتر
سر بر آور، ای خدا را نیشتر!
گشت تیغِ «لا» مثالش، گرمِ سِیر
از پی «اثباتِ» حقّ و «نفیِ» غیر
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق!
یکّهتاز عرصۀ میدان عشق!
دارم از حق بر تو، ای فرّخامام!
هم سلام و هم تحیّت، هم پیام
گوید: ای جان! حضرت جانآفرین
خود تو را بر جسم و بر جان، آفرین
چون خودی را در رهم کردی رها
تو مرا خون، من تو رایم، خونبها
هر چه بودت، دادهای اندر رهم
در رهت، من هر چه دارم میدهم
کشتگانت را دهم من زندگی
دولتت را تا ابد، پایندگی
شاه گفت: ای مَحرم اسرار ما!
مَحرم اسرار ما، از یار ما!
گر چه تو مَحرم به صاحبخانهای
لیک تا اندازهای، بیگانهای
آنکه از پیشش، سلام آوردهای
وآن که از نزدش، پیام آوردهای،
بیحجاب، اینک همآغوش من است
بیتو، رازش جمله در گوش من است
جبرئیلا! رفتنت زین جا نکوست
پرده کم شو، در میان ما و دوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
در میان ما و او، حایل مشو
از سرِ زین بر زمین آمد فراز
وز دل و جان بُرد بر جانان، نماز
تیر بر بالای تیرِ بیدریغ
نیزه بعد از نیزه، تیغ از بعد تیغ
قصّه کوته؛ شمر «ذیالجوشن» رسید
گفتوگو را، آتش خرمن رسید
ز آستین، غیرت برون آورْد دست
صفحه را شُست و قلم را، سر شکست
از شنیدن، دیده بیتاب است و گوش
شد سخنگوی از زبان من، خموش
آن که «عمّان» را درآوردی به موج
گاه بُردی در حضیض و گه به اوج
بیش از آن یارای دُر سُفتن نداشت
قدرت زین بیشتر گفتن نداشت
منتهی چون رشته باشد با حسین
شاید، ای دانا! کنی گر غمضِ عین
چون که از اسرار، سنگینبار شد
نام او، «گنجینۀ اسرار» شد
-
صاحب همّت
نیست صاحبهمّتی در نشأتین
همقدم عبّاس را، بعد از حسین
در هواداریّ آن شاه الست
جمله را یک دست بود، او را دو دست
-
اسرار حق
اکبر آمد با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته
ماه رویش کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گلورق
-
صورت و معنی
«دُرّهالتّاج» گرامیگوهران
آن سبک، در وزن و در قیمت، گران«اَرفعُ المِقدار مِن کُلََّ الرّفیع»
«الشّفیعِ بن الشّفیعِ بن الشّفیع»
محرم اسرار
روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم
بازگویم، آن شه دنیا و دین
سرور و سرحلقۀ اهل یقین
چون که خود را یکّه و تنها بدید
خویشتن را دور از آن تنها بدید
قد برای رفتن از جا، راست کرد
هر تدارک خاطرش میخواست کرد
پا نهاد از روی همّت در رکاب
کرد با اسب از سر شفقت، خطاب
کای سبکپر، ذوالجناح تیزتک!
گَرد نعلت، سرمۀ چشم مَلَک!
ای سماوی جلوۀ قُدسیخرام!
ای ز مبدأ تا معادت، نیمگام!
ای به صورت، کرده طیّ آب و گل!
وی به معنی، پویهات در جان و دل!
ای به رفتار از تفکّر، تیزتر!
وز بُراق عقل، چابکخیزتر!
رو به کوی دوست، منهاج من است
دیده وا کن، وقت معراج من است
بُد به شب، معراج آن گیتیفروز
ای عجب! معراج من باشد به روز
تو بُراق آسمانپیمای من
روز عاشورا، شب اسرای من
پس به چالاکی به پشت زین نشست
این بگفت و بُرد سوی تیغ، دست:
ای مُشعشعذوالفقار دلشکاف!
مدّتی شد تا که ماندی در غلاف
آنقَدَر در جای خود کردی درنگ
تا گرفت آیینۀ اسلام، زنگ
هان و هان! ای جوهر خاکستری!
زنگ این آیینه میباید بَری
من کنم زنگ از تو پاک، ای تابناک!
کن تو این آیینه را از زنگ، پاک
من تو را صیقل دهم از آگهی
تا تو آن آیینه را صیقل دهی
شد چو بیمار از حرارت، ناشکیب
مصلحت را خون از او ریزد، طبیب
چون که فاسد گشت خون اندر مزاج
نیشتر باشد به کار اندر علاج
در مزاج کفر شد، خون بیشتر
سر بر آور، ای خدا را نیشتر!
گشت تیغِ «لا» مثالش، گرمِ سِیر
از پی «اثباتِ» حقّ و «نفیِ» غیر
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق!
یکّهتاز عرصۀ میدان عشق!
دارم از حق بر تو، ای فرّخامام!
هم سلام و هم تحیّت، هم پیام
گوید: ای جان! حضرت جانآفرین
خود تو را بر جسم و بر جان، آفرین
چون خودی را در رهم کردی رها
تو مرا خون، من تو رایم، خونبها
هر چه بودت، دادهای اندر رهم
در رهت، من هر چه دارم میدهم
کشتگانت را دهم من زندگی
دولتت را تا ابد، پایندگی
شاه گفت: ای مَحرم اسرار ما!
مَحرم اسرار ما، از یار ما!
گر چه تو مَحرم به صاحبخانهای
لیک تا اندازهای، بیگانهای
آنکه از پیشش، سلام آوردهای
وآن که از نزدش، پیام آوردهای،
بیحجاب، اینک همآغوش من است
بیتو، رازش جمله در گوش من است
جبرئیلا! رفتنت زین جا نکوست
پرده کم شو، در میان ما و دوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
در میان ما و او، حایل مشو
از سرِ زین بر زمین آمد فراز
وز دل و جان بُرد بر جانان، نماز
تیر بر بالای تیرِ بیدریغ
نیزه بعد از نیزه، تیغ از بعد تیغ
قصّه کوته؛ شمر «ذیالجوشن» رسید
گفتوگو را، آتش خرمن رسید
ز آستین، غیرت برون آورْد دست
صفحه را شُست و قلم را، سر شکست
از شنیدن، دیده بیتاب است و گوش
شد سخنگوی از زبان من، خموش
آن که «عمّان» را درآوردی به موج
گاه بُردی در حضیض و گه به اوج
بیش از آن یارای دُر سُفتن نداشت
قدرت زین بیشتر گفتن نداشت
منتهی چون رشته باشد با حسین
شاید، ای دانا! کنی گر غمضِ عین
چون که از اسرار، سنگینبار شد
نام او، «گنجینۀ اسرار» شد