- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۷۲۵۰
- شماره مطلب: ۵۸۱۹
-
چاپ
آهستهتر
شه ز شوق دوست در تاب و تب است
این که راهش را گرفته زینب است
در کف دخت امیر عالمین
بند اسب و رشتۀ قلب حسین
برکشید آهی جهانسوز از جگر
کای مَلَک خاک رهت! آهستهتر
ای شتابت، بیشتر از آفتاب!
روز زینب شام شد، کم کن شتاب
ای برادر! تند میرانی فرس
صبر کن، افتاد زینب از نفس
من نگویم باز شو سوی حرم
لیک گویم صبر کن، من خواهرم
بس که سوز از پردۀ دل، ساز کرد
چشم حق، چشمی به سویش باز کرد
کای بتول دوّم! ای «بنتُالامام»!
وی امامت را نگهبان، گامگام!
وی حیات صبر، مرهون دمت!
وی خجل، کوه مصائب از غمت!
ای فراتم، اشک دامن دامنت!
وی مرا سوزانده مهلاً مهلاًات!
یار، چون شمعم به محفل میبرد
تو ز من جان، او ز من دل میبرد
ای خدا را دست و بازو! زینبم!
دست بردار از زمام مرکبم
من دگر در عالم تن نیستم
او مرا با خود بَرَد، من نیستم
ما در این ره همدلیم و همدمیم
هر دو با هم بودهایم و باهمیم
با من و با دوست در یک سنگری
دوست پیش روی و تو پشت سری
غم مخور، خواهر! به جان مادرم!
محملت را با سر خود میبرم
آنکه از من جاننثاری خواسته
از تو صبر و بردباری خواسته
جز ز ذات لامکان، تمکین مکن
هر چه دیدی صبر کن، نفرین مکن
جز به صبر، این ره نگیرد خاتمه
صبر کن، ای پای تا سر فاطمه!
صبر کن تا سنگبارانم کنند
آفتاب نیزهدارانم کنند
صبر کن گر خورْد سیلی دخترم
این بُوَد میراث زهرا، مادرم
دم فروبند، ای بتول دوّمین!
تا سرم از نیزه افتد بر زمین
چون کند سیل حوادث رو به تو
صوت قرآنم دهد نیرو به تو
ای پناه جان مُشتی بیپناه!
وعدۀ دیدار ما، در قتلگاه
چون عنان از دست زینب برکشید
سوی میدان شهادت، پَر کشید
-
بر حال حسین گریه کردم
ای بیت خدا، خدانگهدار
ای محفل عاشقان بیدار
ای سنگ نشان کوی دلدار
افسوس که با دو چشم خونبار
من از تو جدا شوم دگر بار
ای بیت خدا، خدانگهدار
-
صفایی ز آب فراتم بده
خداحافظ ای کعبه، ای بزم یار
خداحافظ ای بیت پروردگار
خداحافظ ای محفل اهل راز
خداحافظ ای قبلهام در نماز
-
من عبد گنهکارم و تو حی یگانه
مرغ سحرم دانۀ اشکم شده دانه
پیوسته کشد از جگرم شعله زبانه
تن خسته و کوه گنهم بر روی شانه
من عبد گنهکارم و تو حی یگانه
-
حج عبّاس تو در علقمه بود
کعبه، ای بیت خداوند جلیل
ای به سنگت، اثر پای خلیل
کعبه، ای خانۀ امّید همه
کعبه، ای مرکز توحید همه
آهستهتر
شه ز شوق دوست در تاب و تب است
این که راهش را گرفته زینب است
در کف دخت امیر عالمین
بند اسب و رشتۀ قلب حسین
برکشید آهی جهانسوز از جگر
کای مَلَک خاک رهت! آهستهتر
ای شتابت، بیشتر از آفتاب!
روز زینب شام شد، کم کن شتاب
ای برادر! تند میرانی فرس
صبر کن، افتاد زینب از نفس
من نگویم باز شو سوی حرم
لیک گویم صبر کن، من خواهرم
بس که سوز از پردۀ دل، ساز کرد
چشم حق، چشمی به سویش باز کرد
کای بتول دوّم! ای «بنتُالامام»!
وی امامت را نگهبان، گامگام!
وی حیات صبر، مرهون دمت!
وی خجل، کوه مصائب از غمت!
ای فراتم، اشک دامن دامنت!
وی مرا سوزانده مهلاً مهلاًات!
یار، چون شمعم به محفل میبرد
تو ز من جان، او ز من دل میبرد
ای خدا را دست و بازو! زینبم!
دست بردار از زمام مرکبم
من دگر در عالم تن نیستم
او مرا با خود بَرَد، من نیستم
ما در این ره همدلیم و همدمیم
هر دو با هم بودهایم و باهمیم
با من و با دوست در یک سنگری
دوست پیش روی و تو پشت سری
غم مخور، خواهر! به جان مادرم!
محملت را با سر خود میبرم
آنکه از من جاننثاری خواسته
از تو صبر و بردباری خواسته
جز ز ذات لامکان، تمکین مکن
هر چه دیدی صبر کن، نفرین مکن
جز به صبر، این ره نگیرد خاتمه
صبر کن، ای پای تا سر فاطمه!
صبر کن تا سنگبارانم کنند
آفتاب نیزهدارانم کنند
صبر کن گر خورْد سیلی دخترم
این بُوَد میراث زهرا، مادرم
دم فروبند، ای بتول دوّمین!
تا سرم از نیزه افتد بر زمین
چون کند سیل حوادث رو به تو
صوت قرآنم دهد نیرو به تو
ای پناه جان مُشتی بیپناه!
وعدۀ دیدار ما، در قتلگاه
چون عنان از دست زینب برکشید
سوی میدان شهادت، پَر کشید