- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۰۹۴
- شماره مطلب: ۵۸۰۹
-
چاپ
بیمار غریب
شاه عالم، مقتدای عالمین
حجّت بر حق، علیّ بن الحسین
پیش از آن کآگه شوی از حال او
خیمهگاهش را شنو وصفی نکو
خیمهای «تحتالشّعاع» آن فلک
قبلهگاه آدم و جنّ و مَلَک
پردهاش را دست نسّاج وجود
کرده از گیسوی حورا، تار و پود
وز شعاع زرنگار آفتاب
آسمان آورده از بهرش، طناب
از شعاع قبّهی آن خیمهگاه
شرمسار و منفعل، خورشید و ماه
آنکه هم بیمار بود و هم غریب
گر چه بودی دردمندان را طبیب
آنکه گفتش هاتفی از ربّ دین
در عبادت، «اَنتَ زینُالعابدین»
آنکه شد از فرط زاری بر ملا
شهره بر یعقوب آل مصطفی
آنکه جز لطف خدا، یاری نداشت
وآنکه جز زینب، پرستاری نداشت
آنکه اندر سرزمین کربلا
بود اندر بستر تب، مبتلا
آن که چون در خیمهاش آتش رسید
قوّت برخاستن در خود ندید
یادم آمد زآن وداع آخرین
کآمدش بهر عیادت، شاه دین
گر به صورت، پرسش بیمار بود
خود به معنی، آخرین دیدار بود
بانوان بودند از وی ناامید
کآن مسیحادم به بالینش رسید
برنشست آن شه، کنار بسترش
تا به دست آرد دل غمپرورش
دید باغ هستیاش را دست غم
داده بر تاراجِ گلچینِ الم
آتش تب، چهرهاش افروخته
خرمن آسایشش را سوخته
گفت: برخیز، ای مرا بیمار عشق!
گاه تودیع است، ای تبدار عشق!
چشم بگْشود آن شه فرخندهکیش
باب خود را دید بر بالین خویش
گفت: تا لطف تو میباشد طبیب
کی بَرد بیماریام از دل، شکیب؟
گر غم عالم مرا گیرد همی
چون تو را بینم، نمیمانَد غمی
فاش برگو، ای شه با احتشام!
تا چه کردی با سران اهل شام
شاه دین فرمود کای دلبند من!
نازنینفرزند بیمانند من!
با سران شام و اعوان یزید
کار صلح ما به جنگ و کین کشید
کوفیان خواندند ما را میهمان
تا دریغ از ما کنند آب روان
ظاهراً قرآن، تلاوت میکنند
باطناً با حق، عداوت میکنند
کوفیان را گر ز دین بودی نصیب
من نمیماندم در این صحرا غریب
از غریبی چون سخن آمد به پیش
سیّد سجّاد شد حالش، پریش
گفت کای شاهنشه دنیا و دین!
وی گل گلزار «ختمالمرسلین»!
از غریبی میزنی دم، ای عجب!
فاش گو کز غصّه، جان آمد به لب
آن همه یاران و انصارت چه شد؟
وآن جوانان وفادارت چه شد؟
کو حبیب و مسلم و عبّاس تو؟
وآن همه اصحاب نیکانفاس تو؟
قاسم تازه جوان تو کجاست؟
اکبر، آن روح و روان تو کجاست؟
از پی تسکین زینالعابدین
وه! چه خوش فرمود شاهنشاه دین:
آمدند از بهر رفتن، خاکیان
تا بپیوندند با افلاکیان
کس نمانَد در جهان بی گفتوگو
«کُلّ شَیءٍ هالک الّا وَجهَهُ»
من که خود اکنون تو را اندر برم
ساعت دیگر بُوَد بر نی، سرم
چون تنم عریان ببینی روی خاک
جامهی طاقت مکن از غصّه، چاک
گر رخ طفلان ز سیلی شد کبود
صبر کن، ای مظهر حیّ ودود!
ای دو عالم را ز بعد من، امیر!
حق تو را امروز میخواهد اسیر
تا نماید حق به هر جا یاریات
هست حکمتها در این بیماریات
کن صبوری پیشه اندر هر مقام
گر چه باشد کوفه و بازار شام
در خزان غم، بهار من تویی
نزد زینب، یادگار من تویی
مدّتی شد کآن طبیب دلنواز
داشت با بیمار خود راز و نیاز
آن گلاب از دیده بر رخ میفشانْد
وین ز اشکش، آتش دل مینشانْد
آن برای این، غم دل میشمرد
وین بدان، علم امامت میسپرد
آن به این میداد شرح درد و رنج
وین به آن میداد آن مفتاح گنج
در وداع شاه و زینالعابدین
آفتاب و ماه گفتی شد قرین
پس کشیدش شاه در آغوش جان
نکتهها تا گویدش در گوش جان
-
هیجده خورشید
چون سواد شام کمکم شد پدید
رنگ از رخسار «آلاللَّه» پرید
تا در اینجا محمل زینب رسید
حق به فریاد دل زینب رسید
-
راهب روشنضمیر
راهبی در خُلق و تقوا بینظیر
ترک دنیا کردهای، روشنضمیر
راهبی از عهد عیسی، یادگار
خود بزرگان جهان را در شمار
-
قحط آب
چرا از دیده اشک غم نبارم، چون سحاب، امشب؟
چگونه ز استراحت ره دهم بر دیده، خواب، امشب؟
شنیدستم به دشت کربلا از ظلم اهل کین
بُوَد اندر حریم شاه خوبان، قحط آب، امشب
-
سرزمین پر شرار
چه سرزمین بُوَد این دشت پُر شرار؟ برادر!
که شد دلِ منِ محزون به غم دچار، برادر!
از آن زمان که به این دشت غمفزا برسیدم
نه صبر مانده به دل، نی به تن قرار، برادر!
بیمار غریب
شاه عالم، مقتدای عالمین
حجّت بر حق، علیّ بن الحسین
پیش از آن کآگه شوی از حال او
خیمهگاهش را شنو وصفی نکو
خیمهای «تحتالشّعاع» آن فلک
قبلهگاه آدم و جنّ و مَلَک
پردهاش را دست نسّاج وجود
کرده از گیسوی حورا، تار و پود
وز شعاع زرنگار آفتاب
آسمان آورده از بهرش، طناب
از شعاع قبّهی آن خیمهگاه
شرمسار و منفعل، خورشید و ماه
آنکه هم بیمار بود و هم غریب
گر چه بودی دردمندان را طبیب
آنکه گفتش هاتفی از ربّ دین
در عبادت، «اَنتَ زینُالعابدین»
آنکه شد از فرط زاری بر ملا
شهره بر یعقوب آل مصطفی
آنکه جز لطف خدا، یاری نداشت
وآنکه جز زینب، پرستاری نداشت
آنکه اندر سرزمین کربلا
بود اندر بستر تب، مبتلا
آن که چون در خیمهاش آتش رسید
قوّت برخاستن در خود ندید
یادم آمد زآن وداع آخرین
کآمدش بهر عیادت، شاه دین
گر به صورت، پرسش بیمار بود
خود به معنی، آخرین دیدار بود
بانوان بودند از وی ناامید
کآن مسیحادم به بالینش رسید
برنشست آن شه، کنار بسترش
تا به دست آرد دل غمپرورش
دید باغ هستیاش را دست غم
داده بر تاراجِ گلچینِ الم
آتش تب، چهرهاش افروخته
خرمن آسایشش را سوخته
گفت: برخیز، ای مرا بیمار عشق!
گاه تودیع است، ای تبدار عشق!
چشم بگْشود آن شه فرخندهکیش
باب خود را دید بر بالین خویش
گفت: تا لطف تو میباشد طبیب
کی بَرد بیماریام از دل، شکیب؟
گر غم عالم مرا گیرد همی
چون تو را بینم، نمیمانَد غمی
فاش برگو، ای شه با احتشام!
تا چه کردی با سران اهل شام
شاه دین فرمود کای دلبند من!
نازنینفرزند بیمانند من!
با سران شام و اعوان یزید
کار صلح ما به جنگ و کین کشید
کوفیان خواندند ما را میهمان
تا دریغ از ما کنند آب روان
ظاهراً قرآن، تلاوت میکنند
باطناً با حق، عداوت میکنند
کوفیان را گر ز دین بودی نصیب
من نمیماندم در این صحرا غریب
از غریبی چون سخن آمد به پیش
سیّد سجّاد شد حالش، پریش
گفت کای شاهنشه دنیا و دین!
وی گل گلزار «ختمالمرسلین»!
از غریبی میزنی دم، ای عجب!
فاش گو کز غصّه، جان آمد به لب
آن همه یاران و انصارت چه شد؟
وآن جوانان وفادارت چه شد؟
کو حبیب و مسلم و عبّاس تو؟
وآن همه اصحاب نیکانفاس تو؟
قاسم تازه جوان تو کجاست؟
اکبر، آن روح و روان تو کجاست؟
از پی تسکین زینالعابدین
وه! چه خوش فرمود شاهنشاه دین:
آمدند از بهر رفتن، خاکیان
تا بپیوندند با افلاکیان
کس نمانَد در جهان بی گفتوگو
«کُلّ شَیءٍ هالک الّا وَجهَهُ»
من که خود اکنون تو را اندر برم
ساعت دیگر بُوَد بر نی، سرم
چون تنم عریان ببینی روی خاک
جامهی طاقت مکن از غصّه، چاک
گر رخ طفلان ز سیلی شد کبود
صبر کن، ای مظهر حیّ ودود!
ای دو عالم را ز بعد من، امیر!
حق تو را امروز میخواهد اسیر
تا نماید حق به هر جا یاریات
هست حکمتها در این بیماریات
کن صبوری پیشه اندر هر مقام
گر چه باشد کوفه و بازار شام
در خزان غم، بهار من تویی
نزد زینب، یادگار من تویی
مدّتی شد کآن طبیب دلنواز
داشت با بیمار خود راز و نیاز
آن گلاب از دیده بر رخ میفشانْد
وین ز اشکش، آتش دل مینشانْد
آن برای این، غم دل میشمرد
وین بدان، علم امامت میسپرد
آن به این میداد شرح درد و رنج
وین به آن میداد آن مفتاح گنج
در وداع شاه و زینالعابدین
آفتاب و ماه گفتی شد قرین
پس کشیدش شاه در آغوش جان
نکتهها تا گویدش در گوش جان