- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۶۱۰
- شماره مطلب: ۵۸۰۵
-
چاپ
امّهات اربعه
زینب، آن کان حیا، گنج ادب
زینت آغوش مادر، زین اب
گوهر والای دریای شرف
دختر شاهنشه مُلک نجف
بنت زهرا، دخت شاه «لافتی»
خواهر مقتول دشت کربلا
مهر عالمتاب چرخ عزّ و ناز
دخت زهرا، بنت سالار حجاز
کیست زینب؟ در مصائب، شیرزن
دختر زهرا و بنت بوالحسن
کیست زینب؟ بانوی مُلکِ حجیز
امّهات اربعه او را کنیز
تا جهانِ هست را هستی به جاست
نهضت مردانهی این زن به پاست
دید چون مانده است بی یار و سپاه
کرد همراه شهنشه، خیل آه
رفت با تعجیل، دخت بوتراب
ذوالجناح آورْد تا گیرد رکاب
گفت: کای در جسم بیجان، جان من!
قبلۀ من! دین من! ایمان من!
ناگزیری گر ز رفتن بر قتال
ای شه دریادل و گردونجلال!
باش تا چندی بگردم بر سرت
ای به قربان تو، چون من خواهرت!
باش تا، ای نور چشم بوتراب!
سیر بینم آن رخ چون آفتاب
غم مخور گر نیست، یار و یاورت
قاسم و عبّاس و عون و اکبرت
این سیهپوشان، سپاه و یار تو
جملۀ غمدیدگان، غمخوار تو
گفت: کای زینب! از این گفت و شنود
نیست در سودای جانان، هیچ سود
خستهام دیگر ز بار هجر یار
وصل او جویم ز هر دار و دیار
نیست غیر از دوست، منظورم ز دوست
این همه تعجیل، آری؛ بهر اوست
مهر او بگْرفته ذرّات تنم
کی توان گفتن بر این تن کاین منم؟
این بگفت و رفت بر پشت فرس
شهسوار بیمعین و دادرس
آنچنان رانْدی به تک، آن تیزتک
پیشدستی جُست بر چرخ فلک
تنگ گشتی بر عدو، میدان جنگ
شهد در کام مخالف شد شرنگ
ضجّه و فریاد زآن قوم پلید
از ثری تا بر ثریّا سر کشید
برق تیغ تیز آتشبار او
شعله زد بر خرمن جان عدو
همچنان سرگرم پیکار و ستیز
دل به پیش یار و بر کف تیغ تیز
گفت کای خلّاق حیّ دادگر!
شکرها دارم به لب، شوری به سر
خم به ابرو، چین نیارم بر جبین
گر بلاها باردم، جانآفرین
مقصد من زین همه جنگ و جدال
خود همی دانی که نبْوَد جز وصال
جسم من بودی، حجاب جان من
حایل جان من و جانان من
گر هزاران جان دهی، قربان کنم
هر چه فرمایی، همانا آن کنم
این ندا آمد ز حیّ دادگر
کای سلیل احمد «خیرالبشر»!
اندر آ کاین جاست خالی، جای تو
ای حریم کبریا، مأوای تو!
اندرآ، ای دودۀ آل خلیل!
تشنهکام از سوز لعلت، سلسبیل
رو، «پدیده»! دست زن بر دامنش
خوشه خواهی گر ز فیض خرمنش
امّهات اربعه
زینب، آن کان حیا، گنج ادب
زینت آغوش مادر، زین اب
گوهر والای دریای شرف
دختر شاهنشه مُلک نجف
بنت زهرا، دخت شاه «لافتی»
خواهر مقتول دشت کربلا
مهر عالمتاب چرخ عزّ و ناز
دخت زهرا، بنت سالار حجاز
کیست زینب؟ در مصائب، شیرزن
دختر زهرا و بنت بوالحسن
کیست زینب؟ بانوی مُلکِ حجیز
امّهات اربعه او را کنیز
تا جهانِ هست را هستی به جاست
نهضت مردانهی این زن به پاست
دید چون مانده است بی یار و سپاه
کرد همراه شهنشه، خیل آه
رفت با تعجیل، دخت بوتراب
ذوالجناح آورْد تا گیرد رکاب
گفت: کای در جسم بیجان، جان من!
قبلۀ من! دین من! ایمان من!
ناگزیری گر ز رفتن بر قتال
ای شه دریادل و گردونجلال!
باش تا چندی بگردم بر سرت
ای به قربان تو، چون من خواهرت!
باش تا، ای نور چشم بوتراب!
سیر بینم آن رخ چون آفتاب
غم مخور گر نیست، یار و یاورت
قاسم و عبّاس و عون و اکبرت
این سیهپوشان، سپاه و یار تو
جملۀ غمدیدگان، غمخوار تو
گفت: کای زینب! از این گفت و شنود
نیست در سودای جانان، هیچ سود
خستهام دیگر ز بار هجر یار
وصل او جویم ز هر دار و دیار
نیست غیر از دوست، منظورم ز دوست
این همه تعجیل، آری؛ بهر اوست
مهر او بگْرفته ذرّات تنم
کی توان گفتن بر این تن کاین منم؟
این بگفت و رفت بر پشت فرس
شهسوار بیمعین و دادرس
آنچنان رانْدی به تک، آن تیزتک
پیشدستی جُست بر چرخ فلک
تنگ گشتی بر عدو، میدان جنگ
شهد در کام مخالف شد شرنگ
ضجّه و فریاد زآن قوم پلید
از ثری تا بر ثریّا سر کشید
برق تیغ تیز آتشبار او
شعله زد بر خرمن جان عدو
همچنان سرگرم پیکار و ستیز
دل به پیش یار و بر کف تیغ تیز
گفت کای خلّاق حیّ دادگر!
شکرها دارم به لب، شوری به سر
خم به ابرو، چین نیارم بر جبین
گر بلاها باردم، جانآفرین
مقصد من زین همه جنگ و جدال
خود همی دانی که نبْوَد جز وصال
جسم من بودی، حجاب جان من
حایل جان من و جانان من
گر هزاران جان دهی، قربان کنم
هر چه فرمایی، همانا آن کنم
این ندا آمد ز حیّ دادگر
کای سلیل احمد «خیرالبشر»!
اندر آ کاین جاست خالی، جای تو
ای حریم کبریا، مأوای تو!
اندرآ، ای دودۀ آل خلیل!
تشنهکام از سوز لعلت، سلسبیل
رو، «پدیده»! دست زن بر دامنش
خوشه خواهی گر ز فیض خرمنش