- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۷۱۶۷
- شماره مطلب: ۵۷۹۴
-
چاپ
عطف نگاه
هست در شوریدهسر، سودای تو
یاد شور لیل عاشورای تو
یاد آن شامی که دید افلاکیان
جلوۀ انوار عشق خاکیان
خاکیانِ کندهدل از مهر خاک
غیرتِ افلاکیان از عشق پاک
گر نه آنان، عالم خاکی نبود
بلکه افلاکیّ و افلاکی نبود
گر نه آنان، خاک را قیمت نبود
بلکه بیآنان، خود این خلقت نبود
پشت پا بر عالم هستی زده
«ها! هُوَالحق» از سر مستی زده
کنده دل، هر یک ز عشق نشأتین
بسته تا دل بر تولّای حسین
کرده ترک خانه و کاشانه را
جُسته هر یک، جلوۀ جانانه را
دور شمع بزم حق گِرد آمده
حلقه همچون هاله دور مه زده
روز تاسوعا سر آمد، لاجَرَم
چیره بر آفاق شد موج ظُلَم
شد شب عاشور و صبح عاشقان
شور محشر گشت پیدا در جهان
کرد بر سر، چادر نیلی، فلک
«واحسینا» شد همه ذکر مَلَک
شب بسان لیلۀ «یومالنّشور»
هر دمی، صد ماجرا و شوق و شور
تا فلک را گردشی آمد پدید
شب بسان لیل عاشورا ندید
کرد باز از اختران صد دیده باز
تا ببیند شوق اصحاب نیاز
محو شور و جذبه، سلطان زَمَن
کرده دورش آل هاشم، انجمن
آخرین شب بود کاین گردانسپهر
روشنی مییافت زآن رخشندهمهر
جملهی ذرّات امکان، دیده بود
ناظر آن منظر نادیده بود
جمعی از قید علایق کنده دل
بلکه فارغ از جهان آب و گِل
پاکبازان در مناجات و نماز
محو اندر جذبۀ راز و نیاز
جمله یکدل، عاشق جانانهاند
شمع وصل دوست را پروانهاند
جان پاکان، جملگی یک جان شود
کآن هم، آخر فدیۀ جانان شود
نیست از اغیار اینجا گفتوگو
یک سخن در بین، آن هم ذکر او
شب، شب عاشور و عشق و شور بود
صبح امّید و شب عاشور بود
فرصتی بود از برای اهل راز
تا کنند از جان و دل، راز و نیاز
شب، برای راز دل گفتن، نکوست
تا بگوید دوست، درد خود به دوست
شب، نیایش را بهینفرصت بُوَد
وقت عرض راز در خلوت بُوَد
زآن سبب سبط رسول راستین
روز تاسوعا به هنگام پسین
بهر مهلت خواستن لعلش شکفت
«یا اَخی! اِرکَب، بِنَفْسی اَنتَ» گفت
خواست باشد یک شب دیگر مجال
تا کند با محرم دل، عرض حال
عهد را هم موقع ایفا رسد
بگْذرد شب، صبح عاشورا رسد
شب مجالی بود، کشف راز را
فرصتی با عشق، سوز و ساز را
گفت با یاران همه اسرار خود
بزم اُنس آراست، پس با یار خود
آن زبان ناطق قول اله
کرد اطراف خِیَم، عطف نگاه
دید محفل، خالی از بیگانه است
شمع بزمش، جلوۀ جانانه است
رازها گفت آن بیان رازها
در میان سوزها و سازها
محرم اسرار عاشق نیست کس
کُنه این اسرار داند یار و بس
شاه در آن جذبههای وصل یار
کرد یاد از عالم ناپایدار
از خیال جدّ و باب و مادرش
وز برادر، آن کسِ بییاورش
قلب عالم یافت در دل، التهاب
میر دنیا کرد با دنیا خطاب:
ای جهان فانی و ناپایدار!
اُف به تو! ای دهر! ای وارونهکار!
وعده نزدیک است از بهر رحیل
هر کسی ناچار پوید این سبیل
شاه دین این گفتهها تکرار کرد
بازگو گفتار، چندین بار کرد
قول شه، گویای بس اسرار بود
رمز، نزدیکیّ وصل یار بود
زینبش در خیمۀ بیمار بود
شمع را پروانهآسا، یار بود
ناگهش لرزانْد دل، گفتار شاه
تاخت بیرون از خِیَم با اشک و آه
گفت: ای تنها نشان مادرم!
خاک پایت، تاج زرّین سرم!
گفتهات یاد از جدایی میکند
یاد ترک آشنایی میکند
ای بیانت، شرح قول ایزدی!
شعلهام زین گفتهها در جان زدی
چیست حال؟ ای واقف اسرار «هو»!
ای فدایت جان زینب! بازگو
بازگو، ای محرم اسرار من!
که چه باشد منتهای کار من؟
شاه با خواهر بسی گفتار رانْد
سوز دل از فیض انفاسش نشانْد
«عابد»! این گفتار را بس کن دگر
دم مزن هرگز ز آلام سحر
زآن همه اندوه و غم، گر دم زنی
آتش اندر عالم و آدم زنی
-
بهای عصمت
تا مصحف جمال تو گردیده منظرم
آیات حُسن توست به هر جا که بنْگرم
جز آن که بینم از جلواتت به هر نگاه
سود از سواد دیدهی خونین نمیبَرم
-
اشک حسرت
ز درد دل بگویم یا غم دلدار یا هر دو؟
ز جور خصم نالم یا فراق یار یا هر دو؟
به خون دل نمیدانم ز دامن گَرد غم شویم؟
برادر! یا به اشک دیدهی خونبار یا هر دو؟
-
مجال صحبت
مادرا! ای مونس غمهای من
یاد تو، نوشینی رؤیای من
مدّتی هرچند بودم از تو دور
بود جان، بیطاقت و دل، ناصبور
-
صحرای اندوه
چون قطار محنت و رنج و بلا
کرد از شامات، ره در کربلا
سیّد سجّاد، زینالعابدین
قبلهی حاجات، ارباب یقین
عطف نگاه
هست در شوریدهسر، سودای تو
یاد شور لیل عاشورای تو
یاد آن شامی که دید افلاکیان
جلوۀ انوار عشق خاکیان
خاکیانِ کندهدل از مهر خاک
غیرتِ افلاکیان از عشق پاک
گر نه آنان، عالم خاکی نبود
بلکه افلاکیّ و افلاکی نبود
گر نه آنان، خاک را قیمت نبود
بلکه بیآنان، خود این خلقت نبود
پشت پا بر عالم هستی زده
«ها! هُوَالحق» از سر مستی زده
کنده دل، هر یک ز عشق نشأتین
بسته تا دل بر تولّای حسین
کرده ترک خانه و کاشانه را
جُسته هر یک، جلوۀ جانانه را
دور شمع بزم حق گِرد آمده
حلقه همچون هاله دور مه زده
روز تاسوعا سر آمد، لاجَرَم
چیره بر آفاق شد موج ظُلَم
شد شب عاشور و صبح عاشقان
شور محشر گشت پیدا در جهان
کرد بر سر، چادر نیلی، فلک
«واحسینا» شد همه ذکر مَلَک
شب بسان لیلۀ «یومالنّشور»
هر دمی، صد ماجرا و شوق و شور
تا فلک را گردشی آمد پدید
شب بسان لیل عاشورا ندید
کرد باز از اختران صد دیده باز
تا ببیند شوق اصحاب نیاز
محو شور و جذبه، سلطان زَمَن
کرده دورش آل هاشم، انجمن
آخرین شب بود کاین گردانسپهر
روشنی مییافت زآن رخشندهمهر
جملهی ذرّات امکان، دیده بود
ناظر آن منظر نادیده بود
جمعی از قید علایق کنده دل
بلکه فارغ از جهان آب و گِل
پاکبازان در مناجات و نماز
محو اندر جذبۀ راز و نیاز
جمله یکدل، عاشق جانانهاند
شمع وصل دوست را پروانهاند
جان پاکان، جملگی یک جان شود
کآن هم، آخر فدیۀ جانان شود
نیست از اغیار اینجا گفتوگو
یک سخن در بین، آن هم ذکر او
شب، شب عاشور و عشق و شور بود
صبح امّید و شب عاشور بود
فرصتی بود از برای اهل راز
تا کنند از جان و دل، راز و نیاز
شب، برای راز دل گفتن، نکوست
تا بگوید دوست، درد خود به دوست
شب، نیایش را بهینفرصت بُوَد
وقت عرض راز در خلوت بُوَد
زآن سبب سبط رسول راستین
روز تاسوعا به هنگام پسین
بهر مهلت خواستن لعلش شکفت
«یا اَخی! اِرکَب، بِنَفْسی اَنتَ» گفت
خواست باشد یک شب دیگر مجال
تا کند با محرم دل، عرض حال
عهد را هم موقع ایفا رسد
بگْذرد شب، صبح عاشورا رسد
شب مجالی بود، کشف راز را
فرصتی با عشق، سوز و ساز را
گفت با یاران همه اسرار خود
بزم اُنس آراست، پس با یار خود
آن زبان ناطق قول اله
کرد اطراف خِیَم، عطف نگاه
دید محفل، خالی از بیگانه است
شمع بزمش، جلوۀ جانانه است
رازها گفت آن بیان رازها
در میان سوزها و سازها
محرم اسرار عاشق نیست کس
کُنه این اسرار داند یار و بس
شاه در آن جذبههای وصل یار
کرد یاد از عالم ناپایدار
از خیال جدّ و باب و مادرش
وز برادر، آن کسِ بییاورش
قلب عالم یافت در دل، التهاب
میر دنیا کرد با دنیا خطاب:
ای جهان فانی و ناپایدار!
اُف به تو! ای دهر! ای وارونهکار!
وعده نزدیک است از بهر رحیل
هر کسی ناچار پوید این سبیل
شاه دین این گفتهها تکرار کرد
بازگو گفتار، چندین بار کرد
قول شه، گویای بس اسرار بود
رمز، نزدیکیّ وصل یار بود
زینبش در خیمۀ بیمار بود
شمع را پروانهآسا، یار بود
ناگهش لرزانْد دل، گفتار شاه
تاخت بیرون از خِیَم با اشک و آه
گفت: ای تنها نشان مادرم!
خاک پایت، تاج زرّین سرم!
گفتهات یاد از جدایی میکند
یاد ترک آشنایی میکند
ای بیانت، شرح قول ایزدی!
شعلهام زین گفتهها در جان زدی
چیست حال؟ ای واقف اسرار «هو»!
ای فدایت جان زینب! بازگو
بازگو، ای محرم اسرار من!
که چه باشد منتهای کار من؟
شاه با خواهر بسی گفتار رانْد
سوز دل از فیض انفاسش نشانْد
«عابد»! این گفتار را بس کن دگر
دم مزن هرگز ز آلام سحر
زآن همه اندوه و غم، گر دم زنی
آتش اندر عالم و آدم زنی