- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۱۰۲
- شماره مطلب: ۵۷۹۱
-
چاپ
امید رستگاری
حمد یزدان گفت و نعت مصطفی
داد پس بر جمع همراهان، ندا
گفت کای آزادگان پاکدل!
ای ز همّت کرده گردون را خجل!
ای گرامیمردم نیکوشعار!
بر شما باد آفرین کردگار!
کز وفا گشتید همپیمان من
پُرسرور از مهرتان شد، جان من
باوفاجمعی چنین، کم دیدهام
چون شما کمتر به عالم دیدهام
هر چه گویم باز از آن نیکوترید
راستی بر جملۀ نیکان، سرید
رحمت یزدان، نصیب جانتان!
مرحبا بر عشق و بر ایمانتان!
هان و هان! ای باوفایاران من!
ای هواداران و غمخواران من!
بیعت خویش از شما برداشتم
وین زمان آزادتان بگْذاشتم
تا سیهدامان شب باشد به جا
بِه که بگْریزید از این دام بلا
جانب شهر و دیار خود روید
وز پی تدبیر کار خود روید
من چو با هر گونه باطل، دشمنم
مقصد آنان در این غوغا، منم
کام صحرا، تشنۀ خون من است
هر که زین جا دور گردد، ایمن است
چون شهنشه لب فروبست از سخن
سخت در حیرت فرورفت انجمن
شاه دین بنْشست و سر را کرد خم
دیده بنْهاد اندر آن حالت به هم
تا نگردد شرم، دامنگیر کس
خجلت آید، باعث تأخیر کس
لیک جمعی کاندر آن شام سیاه
انجمن کردند گرداگرد شاه
در امید رستگاریهای خویش
ره بریدند از پی مولای خویش
بودهاند از جان به فرمان حسین
دست آنان بود و دامان حسین
گر چه میدیدند مرگ خویش را
غم نبود آن جمع پاکاندیش را
از بیان و حال مولا در نهفت
هر دلی شد با غمی جانسوز، جفت
نکتهای را با نگاهی پُر ز غم
جمله میجُستند در سیمای هم
کز چه روی؟ آن شاه صاحبجاه دین
در چنین شام سیاه و سهمگین،
در بیابانی که بس هولافکن است
پای تا سر، موجخیز دشمن است،
سهل گیرد، ترک جان خویش را
دور خواهد، یاوران خویش را
پس کدامین کس به شه یاری کند؟
سنگر حق را نگهداری کند؟
ناگهان عبّاس، فرزند علی
عقده را بگْشود و با صوت جلی
با برادر گفت کای سالار دین!
بندگان را از چه میرانی چنین؟
اذن فرمودی کز اینجا بگْذریم
رَخت از این کوی بلا بیرون بریم
کی توانیم از تو دل برداشتن؟
بی تو بر تن، خجلت سر داشتن؟
زندگی بعد از تو پا بر جا مباد!
ننگ آن هرگز نصیب ما مباد!
ما شدیم از جان به مهرت پایبست
با چه عذری از تو برداریم دست؟
گر زند پیک بلا بر ما صلا
با تو میمانیم و شادیم از بلا
بی تو بر ما زندگی، ننگآور است
با تو مرگ از زندگانی، خوشتر است
امید رستگاری
حمد یزدان گفت و نعت مصطفی
داد پس بر جمع همراهان، ندا
گفت کای آزادگان پاکدل!
ای ز همّت کرده گردون را خجل!
ای گرامیمردم نیکوشعار!
بر شما باد آفرین کردگار!
کز وفا گشتید همپیمان من
پُرسرور از مهرتان شد، جان من
باوفاجمعی چنین، کم دیدهام
چون شما کمتر به عالم دیدهام
هر چه گویم باز از آن نیکوترید
راستی بر جملۀ نیکان، سرید
رحمت یزدان، نصیب جانتان!
مرحبا بر عشق و بر ایمانتان!
هان و هان! ای باوفایاران من!
ای هواداران و غمخواران من!
بیعت خویش از شما برداشتم
وین زمان آزادتان بگْذاشتم
تا سیهدامان شب باشد به جا
بِه که بگْریزید از این دام بلا
جانب شهر و دیار خود روید
وز پی تدبیر کار خود روید
من چو با هر گونه باطل، دشمنم
مقصد آنان در این غوغا، منم
کام صحرا، تشنۀ خون من است
هر که زین جا دور گردد، ایمن است
چون شهنشه لب فروبست از سخن
سخت در حیرت فرورفت انجمن
شاه دین بنْشست و سر را کرد خم
دیده بنْهاد اندر آن حالت به هم
تا نگردد شرم، دامنگیر کس
خجلت آید، باعث تأخیر کس
لیک جمعی کاندر آن شام سیاه
انجمن کردند گرداگرد شاه
در امید رستگاریهای خویش
ره بریدند از پی مولای خویش
بودهاند از جان به فرمان حسین
دست آنان بود و دامان حسین
گر چه میدیدند مرگ خویش را
غم نبود آن جمع پاکاندیش را
از بیان و حال مولا در نهفت
هر دلی شد با غمی جانسوز، جفت
نکتهای را با نگاهی پُر ز غم
جمله میجُستند در سیمای هم
کز چه روی؟ آن شاه صاحبجاه دین
در چنین شام سیاه و سهمگین،
در بیابانی که بس هولافکن است
پای تا سر، موجخیز دشمن است،
سهل گیرد، ترک جان خویش را
دور خواهد، یاوران خویش را
پس کدامین کس به شه یاری کند؟
سنگر حق را نگهداری کند؟
ناگهان عبّاس، فرزند علی
عقده را بگْشود و با صوت جلی
با برادر گفت کای سالار دین!
بندگان را از چه میرانی چنین؟
اذن فرمودی کز اینجا بگْذریم
رَخت از این کوی بلا بیرون بریم
کی توانیم از تو دل برداشتن؟
بی تو بر تن، خجلت سر داشتن؟
زندگی بعد از تو پا بر جا مباد!
ننگ آن هرگز نصیب ما مباد!
ما شدیم از جان به مهرت پایبست
با چه عذری از تو برداریم دست؟
گر زند پیک بلا بر ما صلا
با تو میمانیم و شادیم از بلا
بی تو بر ما زندگی، ننگآور است
با تو مرگ از زندگانی، خوشتر است