- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۸۱۰
- شماره مطلب: ۵۷۹۰
-
چاپ
لیلهالاسرا
چون شب جانسوز عاشورا رسید
عاشقان را «لیلهالاسرا» رسید
سربهسر، سرمست از صهبای عشق
جملگی مستغرق دریای عشق
از پی شهد شهادت، تنبهتن
سربهسر در ذوق، چون طفل از لبن
دستهدسته چون گل اندر آن چمن
داشتند اصحاب با خود، انجمن
هر یکی بر لوح معراج خیال
بهر خود، نقش خوشی میزد به فال
آن یکی میگفت: من پیش از همه
سر دهم بهر عزیز فاطمه
آن یکی میگفت: ترک سر کنم
جان، فدای اکبر و اصغر کنم
آن یکی میگفت با صد شور و شین:
جان دهم بهر علمدار حسین
آن یکی میگفت: رخ، گلگون کنم
جان، فدای قاسم دلخون کنم
جمله شه را طالب فیض حضور
نی به فکر جنّت و حور و قصور
بهر استقبال شمشیر و سنان
از بدن بودی روانهاشان، روان
در کناری خسرو مُلک حجاز
بود با معبود در راز و نیاز
آنچه دارم نیست از من، ای خدا!
تا بگویم آن تو را بادا فدا
آنچه خود دادی مرا، ای چارهساز!
من همان آوردهام بهر نیاز
این من و این زخمهای بیحساب
وین تن عریان، میان آفتاب
این تن صد چاک و این سمّ ستور
این سر بُبریده، این کنج تنور
-
بپرس حال رباب
چرا به خاک فتاده، تن مطهّر تو؟
جدا نموده که ای شهریار من! سر تو؟
ز هیچ باب نپرسی چرا ز حال رباب؟
که هست خادمهای، یا حسین! بر در تو
-
نقد جان
پس از تو، جان برادر! چه رنجها که کشیدم
چه شهرها که نگشتم، چه کوچهها که ندیدم
به سختجانی خود آن قَدَر نبود گمانم
که بیتو، زنده ز دشت بلا، به شام رسیدم
-
داغ غمت
رفتم من و هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهی خواهر نمیرود
برخیز تا رویم، برادر! که خواهرت
تنها به سوی روضهی مادر نمیرود
-
تاب اسیری
اندر سریر ناز، تو خوش آرمیدهای
شادی از آن که رأس حسین را بریدهای
مسرور و شاد و خرّم و خندان به روی تخت
بنْشین کنون که خوب به مطلب رسیدهای
لیلهالاسرا
چون شب جانسوز عاشورا رسید
عاشقان را «لیلهالاسرا» رسید
سربهسر، سرمست از صهبای عشق
جملگی مستغرق دریای عشق
از پی شهد شهادت، تنبهتن
سربهسر در ذوق، چون طفل از لبن
دستهدسته چون گل اندر آن چمن
داشتند اصحاب با خود، انجمن
هر یکی بر لوح معراج خیال
بهر خود، نقش خوشی میزد به فال
آن یکی میگفت: من پیش از همه
سر دهم بهر عزیز فاطمه
آن یکی میگفت: ترک سر کنم
جان، فدای اکبر و اصغر کنم
آن یکی میگفت با صد شور و شین:
جان دهم بهر علمدار حسین
آن یکی میگفت: رخ، گلگون کنم
جان، فدای قاسم دلخون کنم
جمله شه را طالب فیض حضور
نی به فکر جنّت و حور و قصور
بهر استقبال شمشیر و سنان
از بدن بودی روانهاشان، روان
در کناری خسرو مُلک حجاز
بود با معبود در راز و نیاز
آنچه دارم نیست از من، ای خدا!
تا بگویم آن تو را بادا فدا
آنچه خود دادی مرا، ای چارهساز!
من همان آوردهام بهر نیاز
این من و این زخمهای بیحساب
وین تن عریان، میان آفتاب
این تن صد چاک و این سمّ ستور
این سر بُبریده، این کنج تنور