- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۲۲۰۶
- شماره مطلب: ۵۷۸۶
-
چاپ
تلاوت
روز تاسوعا عدو بس بیشمار
جمع شد در آن بیابان، سی هزار
حمله بردند آن گروه، ای بس عجب!
سوی لشکرگاه سلطان عرب
شه سرش بر روی زانو برده خواب
بودی آخرخوابِ آن والاجناب
زینب اندر خیمه، قلبش آب شد
از هیاهوی سپه، بیتاب شد
سوی شه بشْتافت با صد اضطراب
کرد بیدار او برادر را ز خواب
پس علمدار سپه را گفت شاه:
ای تو فرزند علی، شیر اله!
خیز و بر این لشکر، استقبال کن
زین هیاهو، پرس و کشف حال کن
آمد و بگْرفت ره بر آن گروه
سدّ ره شد، همچو کوهی باشکوه
گفت: مقصد چیست از این ترکتاز؟
مطلب خود را به ما گویید باز
آن یکی گفتا که ای فرخندهراد!
نک رسیده نامهای ز ابن زیاد
کار بر آل علی گیریم تنگ
چارهای نبْوَد ز بیعت یا که جنگ
گفت: اینجا وقفه آرید، ای سپاه!
تا نمایم عرض مطلب، نزد شاه
پس عنان برتافت سوی خیمهگاه
کرد آگاهش ز مقصود سپاه
شاه گفتا: خواه زآنان مطلبی
مهلتی بدْهند بس یک امشبی
بر صلوه و بر تلاوت دل مراست
گر ستانی مهلت امشب بس رواست
آن خدا داند که من راز و نیاز
دوست دارم با خدای کارساز
پاسخ شه، آن دلاور چون شنفت
سوی لشکر بازگشت و بازگفت
از شما دارد امیرم، مطلبی
میبخواهد مهلت او، یک امشبی
صبحگاه آمادهایم از بهر جنگ
دشت و هامون گردد از خون، سرخرنگ
در جوابش گفت شمر روسیاه:
خود شما را نیست مهلت زین سپاه
دیگری گفتا که ای قوم جهول!
از خدا ترسیّ و شرمی از رسول
آخر این فرزندزادۀ مصطفی است
یک شبش مهلت ندادن کی رواست؟
گر کسی از گبر و ترسا و یهود
مهلتی خواهد، بدو بدْهید زود
کو مروّت؟ کو فتوّت؟ کو ادب؟
وآن جوانمردی که بودی در عرب؟
این سخن افکند شور و همهمه
شور و غوغایی در آن لشکر، همه
عاقبت بگْرفت مهلت تا به روز
شد به سوی خیمه، شمع دلفروز
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
تلاوت
روز تاسوعا عدو بس بیشمار
جمع شد در آن بیابان، سی هزار
حمله بردند آن گروه، ای بس عجب!
سوی لشکرگاه سلطان عرب
شه سرش بر روی زانو برده خواب
بودی آخرخوابِ آن والاجناب
زینب اندر خیمه، قلبش آب شد
از هیاهوی سپه، بیتاب شد
سوی شه بشْتافت با صد اضطراب
کرد بیدار او برادر را ز خواب
پس علمدار سپه را گفت شاه:
ای تو فرزند علی، شیر اله!
خیز و بر این لشکر، استقبال کن
زین هیاهو، پرس و کشف حال کن
آمد و بگْرفت ره بر آن گروه
سدّ ره شد، همچو کوهی باشکوه
گفت: مقصد چیست از این ترکتاز؟
مطلب خود را به ما گویید باز
آن یکی گفتا که ای فرخندهراد!
نک رسیده نامهای ز ابن زیاد
کار بر آل علی گیریم تنگ
چارهای نبْوَد ز بیعت یا که جنگ
گفت: اینجا وقفه آرید، ای سپاه!
تا نمایم عرض مطلب، نزد شاه
پس عنان برتافت سوی خیمهگاه
کرد آگاهش ز مقصود سپاه
شاه گفتا: خواه زآنان مطلبی
مهلتی بدْهند بس یک امشبی
بر صلوه و بر تلاوت دل مراست
گر ستانی مهلت امشب بس رواست
آن خدا داند که من راز و نیاز
دوست دارم با خدای کارساز
پاسخ شه، آن دلاور چون شنفت
سوی لشکر بازگشت و بازگفت
از شما دارد امیرم، مطلبی
میبخواهد مهلت او، یک امشبی
صبحگاه آمادهایم از بهر جنگ
دشت و هامون گردد از خون، سرخرنگ
در جوابش گفت شمر روسیاه:
خود شما را نیست مهلت زین سپاه
دیگری گفتا که ای قوم جهول!
از خدا ترسیّ و شرمی از رسول
آخر این فرزندزادۀ مصطفی است
یک شبش مهلت ندادن کی رواست؟
گر کسی از گبر و ترسا و یهود
مهلتی خواهد، بدو بدْهید زود
کو مروّت؟ کو فتوّت؟ کو ادب؟
وآن جوانمردی که بودی در عرب؟
این سخن افکند شور و همهمه
شور و غوغایی در آن لشکر، همه
عاقبت بگْرفت مهلت تا به روز
شد به سوی خیمه، شمع دلفروز