- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۰۳۸
- شماره مطلب: ۵۷۷۹
-
چاپ
بیدار شد
آتش از خورشید بر سر داشت دشت
لحظهها سنگین و غمگین میگذشت
یک طرف هفتاد رخشاجان پاک
مهرورزان، دور ماهی تابناک
سوی دیگر، لشکر خونخوارهای
پارهای چون دیو و چون دد، پارهای
این به حلق و دلق خود آویخته
آن در آن سو با خدا آمیخته
پرسم از خود در کدامین سو منم
در سپاه دوستم یا دشمنم؟
آن یکی با خویش مینالید زار
کز چه دور افتادم از دوران یار؟
کاش! من هم زنده بودم روز طف
در کنار زادۀ شاه نجف
کاش! عاشورا کنار آن امام
داشتم سهمی از آن شور و قیام
پیش او از تن، سپر میساختم
سر به پای مهر او میباختم
باز میگفت این سخن، بی ریب و شک
دمبهدم: «یا لیتنی کُنتُ مَعَک»
از قضا چون خفت آن شب، دید خواب
خویشتن را دید آن شب، بینقاب
دید عاشوراست، هنگام نماز
آتش جنگ از همه سو، تیزتاز
عرصۀ پیکار ایمان و شرف
با سیهکاران بَددل هر طرف
اندر آن هنگامه با وی گفت امام:
ای فلانی! پیشتر بگْذار گام
پیش روی من ز تن سدّی بساز
تا که بتْوانم به پا دارم نماز
مرد آمد، پیش مولا ایستاد
لرزه بر جانش ز ترس و غم فتاد
تیر چون باران، پیاپی میرسید
لیک مردک پیش آنها میخمید
پس ز هر تیری که سر دزدید و دست
راست آمد بر تن مولا نشست
چون هجوم تیرها، بسیار شد
ناگهان از خواب خود، بیدار شد
شرمسار از «لیتنی کنتُ مَعَک»
نادرست و روسیه در این محک
گفت با خود: کار هر کس نیست، عشق
خویشتنبین خود چه داند چیست عشق؟
عشق با عبّاس مییابد وجود
کربلا، خود عاشق عبّاس بود
ای زره پوشیده از پولاد عشق!
دشت را پُر کرده از فریاد عشق!
ای بلند آسمانیجایْگاه!
در جوانان بنیهاشم چو ماه
چهره در خوناب شستن، کار توست
تشنه دست از آب شستن، کار توست
بیدار شد
آتش از خورشید بر سر داشت دشت
لحظهها سنگین و غمگین میگذشت
یک طرف هفتاد رخشاجان پاک
مهرورزان، دور ماهی تابناک
سوی دیگر، لشکر خونخوارهای
پارهای چون دیو و چون دد، پارهای
این به حلق و دلق خود آویخته
آن در آن سو با خدا آمیخته
پرسم از خود در کدامین سو منم
در سپاه دوستم یا دشمنم؟
آن یکی با خویش مینالید زار
کز چه دور افتادم از دوران یار؟
کاش! من هم زنده بودم روز طف
در کنار زادۀ شاه نجف
کاش! عاشورا کنار آن امام
داشتم سهمی از آن شور و قیام
پیش او از تن، سپر میساختم
سر به پای مهر او میباختم
باز میگفت این سخن، بی ریب و شک
دمبهدم: «یا لیتنی کُنتُ مَعَک»
از قضا چون خفت آن شب، دید خواب
خویشتن را دید آن شب، بینقاب
دید عاشوراست، هنگام نماز
آتش جنگ از همه سو، تیزتاز
عرصۀ پیکار ایمان و شرف
با سیهکاران بَددل هر طرف
اندر آن هنگامه با وی گفت امام:
ای فلانی! پیشتر بگْذار گام
پیش روی من ز تن سدّی بساز
تا که بتْوانم به پا دارم نماز
مرد آمد، پیش مولا ایستاد
لرزه بر جانش ز ترس و غم فتاد
تیر چون باران، پیاپی میرسید
لیک مردک پیش آنها میخمید
پس ز هر تیری که سر دزدید و دست
راست آمد بر تن مولا نشست
چون هجوم تیرها، بسیار شد
ناگهان از خواب خود، بیدار شد
شرمسار از «لیتنی کنتُ مَعَک»
نادرست و روسیه در این محک
گفت با خود: کار هر کس نیست، عشق
خویشتنبین خود چه داند چیست عشق؟
عشق با عبّاس مییابد وجود
کربلا، خود عاشق عبّاس بود
ای زره پوشیده از پولاد عشق!
دشت را پُر کرده از فریاد عشق!
ای بلند آسمانیجایْگاه!
در جوانان بنیهاشم چو ماه
چهره در خوناب شستن، کار توست
تشنه دست از آب شستن، کار توست