- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۴۶۰
- شماره مطلب: ۵۷۴۷
-
چاپ
سایبان گل
آل هاشم، جمله دلتنگ از فراق
بهر جانبازی سراپا اشتیاق
اکبر آمد با قد افراخته
سایبان گل ز سنبل ساخته
با قدش، شور نشور انگیخته
صد هزاران دل به زلف آویخته
خطّ لبخندی به لعلش، آشکار
گوییا بشْکفته دنیایی بهار
از خرام سرو قدّ معتدل
اعتدال سرو بُستانی خجل
دور لعل از تاب دل، گوهر زده
طعنهها بر چشمهی کوثر زده
آمد و آمد به صد تمکین و ناز
ماه یثرب پیش خورشید حجاز
بوسهی تکریم زد بر پای شاه
کای فروزان از جمالت، مهر و ماه!
خواهم، ای جان! وصل جانانم دهی
روی در رو، اذن میدانم دهی
در جوابِ آن لب گوهرفشان
شاه گفتش: ای فروغ چشم جان!
اکبرا! وقت است، جانبازی کنی
سر فشانیّ و سرافرازی کنی
لطف عشق اینجاست، ای جان جهان!
فدیهی جانان شود، آرام جان
سهل باشد، عاشق از سر بگْذرد
مشکل است امّا ز اکبر بگْذرد
لیک من این مشکل، آسان میکنم
عکس جان، تقدیم جانان میکنم
رو وداعی کن ز مادر در خیام
باش یک دم، زخم او را التیام
آمد آن شمس امامت را شعاع
در خِیَم بر لب، ندای «الوداع»
این ندا انگیخت غوغا در خیام
کرد گویی شورش محشر، قیام
شرح هجر عاشقان دردآور است
خاصه کاین شرح از وداع اکبر است
دید در هر نظرهای لطفی دگر
دیدهی بابا به سیمای پسر
ای شبستان دلم را روشنی!
سوسنی، سروی، گلی یا گلشنی؟
با تو جان من به همره میرود
میرود مهتاب تا مه میرود
من یکی گلزار و تو لطف بهار
بی بهاران، کار گلزار است، زار
میروی، روح روانم میبری
جسم مانَد، لیک جانم میبری
اکبرا! گرم است، بازار بلا
تند میران مرکب عشق و ولا
تیغ جانبازی برآور از غلاف
وز فروغش، پردهی ظلمت شکاف
چشم جان از هر چه جز جانان بپوش
وصل خواهی، تند تاز و سختکوش
دیدهی کرّوبیان بر سِیر توست
نیست روشن دیده گر بر غیر توست
رو که در راه تو همچون پرنیان
زلف خود گسترده حوران جنان
رشتهی دلها همه در دست توست
چرخ هم، حیران چشم مست توست
فرش راهت از حریر جان خوش است
همرهت، دلهای مشتاقان خوش است
رو که بر خلوتگه جان میروی
در سرای قدس، مهمان میروی
هر قدم بر هر کجا پا مینهی
پای خود بر روی دلها مینهی
رانْد اکبر باره سوی رزمگاه
همرکابش لشکری از اشک و آه
راکب اندر راه وصل یار بود
مرکب از شادی، سبکرفتار بود
باد صحرا بوسه زد بر کاکلش
تا زداید گَرد راه از سنبلش
رفت و رفت آن جان لیلا را قرار
تا کند سرّ حقیقت آشکار
هر گل بشْکفته در جسمش ز تیر
بود آیت زآن جمال دلپذیر
او چنان مشتاق وصل یار بود
که دمی در دیده، عمری مینمود
طاقت یک لحظه هجرانش نبود
غیر شوق دوست در جانش نبود
تا کند طی چند گامی دیر بود
دل ز جان بی وصل او، دلگیر بود
خواست از مظهر کند ره سوی ذات
آن سراپا جلوه از نور صفات
بلکه در آیینه بیند نقش جان
تا مگر یک لحظه آساید روان
جان همه مشتاق، حُسن یار را
پرده باشد لیک تن، دیدار را
از میان تا برنخیزد این حجاب
شاهد معنی نبیند بینقاب
تشنهی دیدار در دل، التهاب
تافت از میدان عنان با صد شتاب
او که میدانست رسم و راه را
رفت تا بیند «جمالالله» را
دید شه آمد ز میدان اکبرش
میچکد شبنم ز گلبرگ ترش
یار میخواهد، نه آب، آن مست عشق
آن قدحها کرده نوش از دست عشق
آن زبانی کاو ز جانان دم زند
حیف باشد گر دم از زمزم زند
پس زبانش در دهان بگْرفت شاه
گوهری شد بر عقیقی، بوسهگاه
کام شه، تاب درون افزون نمود
شوق او آخر ز اکبر بیش بود
تا نشانَد تاب جانسوز تبش
لعل شه بوسید، یاقوت لبش
پس سلیمان سریر عشق و داد
خاتمی بر غنچهی لعلش نهاد
رفت واپس تا به میدان رو کند
پرده را از چهر جان یک سو کند
گشت یعنی صحبت هجران تمام
آن تو و آن وصل جانان، «والسّلام»
-
بهای عصمت
تا مصحف جمال تو گردیده منظرم
آیات حُسن توست به هر جا که بنْگرم
جز آن که بینم از جلواتت به هر نگاه
سود از سواد دیدهی خونین نمیبَرم
-
اشک حسرت
ز درد دل بگویم یا غم دلدار یا هر دو؟
ز جور خصم نالم یا فراق یار یا هر دو؟
به خون دل نمیدانم ز دامن گَرد غم شویم؟
برادر! یا به اشک دیدهی خونبار یا هر دو؟
-
مجال صحبت
مادرا! ای مونس غمهای من
یاد تو، نوشینی رؤیای من
مدّتی هرچند بودم از تو دور
بود جان، بیطاقت و دل، ناصبور
-
صحرای اندوه
چون قطار محنت و رنج و بلا
کرد از شامات، ره در کربلا
سیّد سجّاد، زینالعابدین
قبلهی حاجات، ارباب یقین
سایبان گل
آل هاشم، جمله دلتنگ از فراق
بهر جانبازی سراپا اشتیاق
اکبر آمد با قد افراخته
سایبان گل ز سنبل ساخته
با قدش، شور نشور انگیخته
صد هزاران دل به زلف آویخته
خطّ لبخندی به لعلش، آشکار
گوییا بشْکفته دنیایی بهار
از خرام سرو قدّ معتدل
اعتدال سرو بُستانی خجل
دور لعل از تاب دل، گوهر زده
طعنهها بر چشمهی کوثر زده
آمد و آمد به صد تمکین و ناز
ماه یثرب پیش خورشید حجاز
بوسهی تکریم زد بر پای شاه
کای فروزان از جمالت، مهر و ماه!
خواهم، ای جان! وصل جانانم دهی
روی در رو، اذن میدانم دهی
در جوابِ آن لب گوهرفشان
شاه گفتش: ای فروغ چشم جان!
اکبرا! وقت است، جانبازی کنی
سر فشانیّ و سرافرازی کنی
لطف عشق اینجاست، ای جان جهان!
فدیهی جانان شود، آرام جان
سهل باشد، عاشق از سر بگْذرد
مشکل است امّا ز اکبر بگْذرد
لیک من این مشکل، آسان میکنم
عکس جان، تقدیم جانان میکنم
رو وداعی کن ز مادر در خیام
باش یک دم، زخم او را التیام
آمد آن شمس امامت را شعاع
در خِیَم بر لب، ندای «الوداع»
این ندا انگیخت غوغا در خیام
کرد گویی شورش محشر، قیام
شرح هجر عاشقان دردآور است
خاصه کاین شرح از وداع اکبر است
دید در هر نظرهای لطفی دگر
دیدهی بابا به سیمای پسر
ای شبستان دلم را روشنی!
سوسنی، سروی، گلی یا گلشنی؟
با تو جان من به همره میرود
میرود مهتاب تا مه میرود
من یکی گلزار و تو لطف بهار
بی بهاران، کار گلزار است، زار
میروی، روح روانم میبری
جسم مانَد، لیک جانم میبری
اکبرا! گرم است، بازار بلا
تند میران مرکب عشق و ولا
تیغ جانبازی برآور از غلاف
وز فروغش، پردهی ظلمت شکاف
چشم جان از هر چه جز جانان بپوش
وصل خواهی، تند تاز و سختکوش
دیدهی کرّوبیان بر سِیر توست
نیست روشن دیده گر بر غیر توست
رو که در راه تو همچون پرنیان
زلف خود گسترده حوران جنان
رشتهی دلها همه در دست توست
چرخ هم، حیران چشم مست توست
فرش راهت از حریر جان خوش است
همرهت، دلهای مشتاقان خوش است
رو که بر خلوتگه جان میروی
در سرای قدس، مهمان میروی
هر قدم بر هر کجا پا مینهی
پای خود بر روی دلها مینهی
رانْد اکبر باره سوی رزمگاه
همرکابش لشکری از اشک و آه
راکب اندر راه وصل یار بود
مرکب از شادی، سبکرفتار بود
باد صحرا بوسه زد بر کاکلش
تا زداید گَرد راه از سنبلش
رفت و رفت آن جان لیلا را قرار
تا کند سرّ حقیقت آشکار
هر گل بشْکفته در جسمش ز تیر
بود آیت زآن جمال دلپذیر
او چنان مشتاق وصل یار بود
که دمی در دیده، عمری مینمود
طاقت یک لحظه هجرانش نبود
غیر شوق دوست در جانش نبود
تا کند طی چند گامی دیر بود
دل ز جان بی وصل او، دلگیر بود
خواست از مظهر کند ره سوی ذات
آن سراپا جلوه از نور صفات
بلکه در آیینه بیند نقش جان
تا مگر یک لحظه آساید روان
جان همه مشتاق، حُسن یار را
پرده باشد لیک تن، دیدار را
از میان تا برنخیزد این حجاب
شاهد معنی نبیند بینقاب
تشنهی دیدار در دل، التهاب
تافت از میدان عنان با صد شتاب
او که میدانست رسم و راه را
رفت تا بیند «جمالالله» را
دید شه آمد ز میدان اکبرش
میچکد شبنم ز گلبرگ ترش
یار میخواهد، نه آب، آن مست عشق
آن قدحها کرده نوش از دست عشق
آن زبانی کاو ز جانان دم زند
حیف باشد گر دم از زمزم زند
پس زبانش در دهان بگْرفت شاه
گوهری شد بر عقیقی، بوسهگاه
کام شه، تاب درون افزون نمود
شوق او آخر ز اکبر بیش بود
تا نشانَد تاب جانسوز تبش
لعل شه بوسید، یاقوت لبش
پس سلیمان سریر عشق و داد
خاتمی بر غنچهی لعلش نهاد
رفت واپس تا به میدان رو کند
پرده را از چهر جان یک سو کند
گشت یعنی صحبت هجران تمام
آن تو و آن وصل جانان، «والسّلام»