- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۴۰۹۹
- شماره مطلب: ۵۷۴۶
-
چاپ
وداع با کعبه
تا ز کوی عشق، بوی جان شنفت
کعبهی عشّاق، ترک کعبه گفت
رخت بربست از حرم، میر ولا
تا بمانَد کعبه را حرمت به جا
رفت تا کاخ ستم، ویران کند
کعبهای دیگر ز نو بنیان کند
هر کجا، آری؛ بُوَد حق را شهود
بیت حق آنجاست بی گفت و شنود
از صفا بیشک بُوَد «بیتالحرام»
هر کجا سازد خلیلاللَّه، مقام
کعبهی دلها شود در نشأتین
خیمهی شاهی زند هر جا حسین
ماه یثرب کرد ترک آن دیار
سرگران جذبهی دیدار یار
کاروان راه سفر آغاز کرد
زنگ اشتر، بانگ هجران، ساز کرد
همرهان دیدند گرم طیّ راه
لفظ استرجاع بر لب رانْد شاه
اکبرش آن مایهی آرام دل
آن مه و خورشید از رویش، خجل
عرض کرد: ای وحی مُنزَل، گفتهات!
زیب گوش جان، دُر ناسفتهات!
ای بیانت، شرح اسرار وجود!
لفظ استرجاع را حکمت چه بود؟
دید بابش، مستعدّ کشف راز
بر نوید وصل، افزونش نیاز
گفت: بشْنیدم ندایی از سروش
باز میگفت این عبارت با خروش:
هر کجا این کاروان آرد گذار
همره او مرگ باشد رهسپار
شبه پیغمبر بسان گل شکفت
غنچهی یاقوت لب بگْشود و گفت:
ای همه منظور حق از «ما خَلَق»!
نیستیم آیا، پدرجان! ما به حق؟
این سؤال از بهر اطمینان دل
کرد از فرمانروای آب و گل
ورنه میدانست اندر نشأتین
مظهر حقّ است، باب او حسین
شاه با فرزند شیرینتر ز جان
گفت: ای آرام دل! روح روان!
ما به راه حقّ و جویای حقیم
در مدار نور حقّ مطلقیم
گفت: پس ما را ز مردن باک نیست
جان افلاکی، سزای خاک نیست
گفت بابش: جان من! فرزند من!
نور چشمم! اکبرم! دلبند من!
ما به راه جانسپاری میرویم
سوی نور رستگاری میرویم
زآن که در سودای دلداریم ما
مرگ را بازیچه پنداریم ما
گر چه راهی دور، پیش ما بُوَد
از هماکنون منظرم آنجا بُوَد
هر بلا کآنجا به سر باشد مرا
حالیا مدّ نظر باشد مرا
گوییا میبینم آن منظر ز دور
قصد میدان کردهای با شوق و شور
تو به سوی قوم دشمن، رهسپر
من ز پشت سر، تو را نظّارهگر
زین همه قربانی جانانپسند
من به قربان دادن تو، سربلند
اکبرا! این قصّههای جانگزا
باز مانَد تا به دشت نینوا
-
بهای عصمت
تا مصحف جمال تو گردیده منظرم
آیات حُسن توست به هر جا که بنْگرم
جز آن که بینم از جلواتت به هر نگاه
سود از سواد دیدهی خونین نمیبَرم
-
اشک حسرت
ز درد دل بگویم یا غم دلدار یا هر دو؟
ز جور خصم نالم یا فراق یار یا هر دو؟
به خون دل نمیدانم ز دامن گَرد غم شویم؟
برادر! یا به اشک دیدهی خونبار یا هر دو؟
-
مجال صحبت
مادرا! ای مونس غمهای من
یاد تو، نوشینی رؤیای من
مدّتی هرچند بودم از تو دور
بود جان، بیطاقت و دل، ناصبور
-
صحرای اندوه
چون قطار محنت و رنج و بلا
کرد از شامات، ره در کربلا
سیّد سجّاد، زینالعابدین
قبلهی حاجات، ارباب یقین
وداع با کعبه
تا ز کوی عشق، بوی جان شنفت
کعبهی عشّاق، ترک کعبه گفت
رخت بربست از حرم، میر ولا
تا بمانَد کعبه را حرمت به جا
رفت تا کاخ ستم، ویران کند
کعبهای دیگر ز نو بنیان کند
هر کجا، آری؛ بُوَد حق را شهود
بیت حق آنجاست بی گفت و شنود
از صفا بیشک بُوَد «بیتالحرام»
هر کجا سازد خلیلاللَّه، مقام
کعبهی دلها شود در نشأتین
خیمهی شاهی زند هر جا حسین
ماه یثرب کرد ترک آن دیار
سرگران جذبهی دیدار یار
کاروان راه سفر آغاز کرد
زنگ اشتر، بانگ هجران، ساز کرد
همرهان دیدند گرم طیّ راه
لفظ استرجاع بر لب رانْد شاه
اکبرش آن مایهی آرام دل
آن مه و خورشید از رویش، خجل
عرض کرد: ای وحی مُنزَل، گفتهات!
زیب گوش جان، دُر ناسفتهات!
ای بیانت، شرح اسرار وجود!
لفظ استرجاع را حکمت چه بود؟
دید بابش، مستعدّ کشف راز
بر نوید وصل، افزونش نیاز
گفت: بشْنیدم ندایی از سروش
باز میگفت این عبارت با خروش:
هر کجا این کاروان آرد گذار
همره او مرگ باشد رهسپار
شبه پیغمبر بسان گل شکفت
غنچهی یاقوت لب بگْشود و گفت:
ای همه منظور حق از «ما خَلَق»!
نیستیم آیا، پدرجان! ما به حق؟
این سؤال از بهر اطمینان دل
کرد از فرمانروای آب و گل
ورنه میدانست اندر نشأتین
مظهر حقّ است، باب او حسین
شاه با فرزند شیرینتر ز جان
گفت: ای آرام دل! روح روان!
ما به راه حقّ و جویای حقیم
در مدار نور حقّ مطلقیم
گفت: پس ما را ز مردن باک نیست
جان افلاکی، سزای خاک نیست
گفت بابش: جان من! فرزند من!
نور چشمم! اکبرم! دلبند من!
ما به راه جانسپاری میرویم
سوی نور رستگاری میرویم
زآن که در سودای دلداریم ما
مرگ را بازیچه پنداریم ما
گر چه راهی دور، پیش ما بُوَد
از هماکنون منظرم آنجا بُوَد
هر بلا کآنجا به سر باشد مرا
حالیا مدّ نظر باشد مرا
گوییا میبینم آن منظر ز دور
قصد میدان کردهای با شوق و شور
تو به سوی قوم دشمن، رهسپر
من ز پشت سر، تو را نظّارهگر
زین همه قربانی جانانپسند
من به قربان دادن تو، سربلند
اکبرا! این قصّههای جانگزا
باز مانَد تا به دشت نینوا