- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۱۵۲۷
- شماره مطلب: ۵۷۰۳
-
چاپ
شفیع عاصیان
شمّهای گویم من از میدان عشق
گرم جانبازی چو شد سلطان عشق،
نالهای از خیمهگه بشْنید شاه
زآن سبب آمد به سوی خیمهگاه
دید روی دست زینب، طفل خویش
وه! چه طفلی؟ تشنه و زار و پریش
گوهری را دید در قیمت، گران
بِه از این گوهر ندارد هیچ کان
اصغرش خوانند لیکن اکبر است
این شفیع عاصیان در محشر است
تربیت گردیده در دامان عشق
نوش کرده شیر از پستان عشق
اینکه بینی از عطش گردیده مات
ریزد از لعل لبش، آب حیات
طفل بیشیری که بینی در نواست
از طفیل طفلیاش، دنیا به پاست
آخر این نوباوهی پیغمبر است
حجّت کبرای روز محشر است
پس یگانه گوهرش بگْرفت شاه
همرهش آورْد سوی رزمگاه
طفل بر دوش پدر در موج غم
از عطش میسوخت از سر تا قدم
تیر شوم حرمله چون شد ز شست
آمد و تا پر بر آن حنجر نشست
آن که بُد سرچشمهی آب بقا
تیر کین، سیراب کردش از جفا
ای «بنایی»! طفل شه رفتی ز هوش
لب ببند از این مصیبت، شو خموش
-
مناجات حضرت سیدالشهدا (ع) در گودال قتلگاه
ای خوش آن عاشق که یارش در بر است
پای تا سر محو روی دلبر است
ای خوش آن عاشق که اندر کوی یار
جان سپارد در خم ابروی یار
-
هجوم لشکر به جانب خیمهگاه و توجه امام به ایشان
بانگ واویلا شد از اهل حرم
تا به عرش کبریایی دم به دم
لشکر اندر شیون و طفلان غمین
نالۀ زینب شنیدی شاه دین
-
شهادت حضرت علی اصغر (ع) روی دست پدر بزرگوار
باز میخواهم به مستی سر کنم
روی طبع خویش را زیور کنم
طفل طبعم چون گران جانی کند
دیده بهرش مهد جنبانی کند
-
به امداد آمدن عرشیان و فرشیان جهت آن بزرگوار
ای خوش آن مستی که مست دلبر است
از وصال دوست عشقش بر سر است
ای خوش آن مردی که در میدان عشق
جان دهد اندر ره جانان عشق
شفیع عاصیان
شمّهای گویم من از میدان عشق
گرم جانبازی چو شد سلطان عشق،
نالهای از خیمهگه بشْنید شاه
زآن سبب آمد به سوی خیمهگاه
دید روی دست زینب، طفل خویش
وه! چه طفلی؟ تشنه و زار و پریش
گوهری را دید در قیمت، گران
بِه از این گوهر ندارد هیچ کان
اصغرش خوانند لیکن اکبر است
این شفیع عاصیان در محشر است
تربیت گردیده در دامان عشق
نوش کرده شیر از پستان عشق
اینکه بینی از عطش گردیده مات
ریزد از لعل لبش، آب حیات
طفل بیشیری که بینی در نواست
از طفیل طفلیاش، دنیا به پاست
آخر این نوباوهی پیغمبر است
حجّت کبرای روز محشر است
پس یگانه گوهرش بگْرفت شاه
همرهش آورْد سوی رزمگاه
طفل بر دوش پدر در موج غم
از عطش میسوخت از سر تا قدم
تیر شوم حرمله چون شد ز شست
آمد و تا پر بر آن حنجر نشست
آن که بُد سرچشمهی آب بقا
تیر کین، سیراب کردش از جفا
ای «بنایی»! طفل شه رفتی ز هوش
لب ببند از این مصیبت، شو خموش