- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۲۴۰۸
- شماره مطلب: ۵۷۰۲
-
چاپ
مدهوش عطش
آن گرامیگوهر دریای عشق
بود عطشان در دل صحرای عشق
آخرین دُردیکش بزم الست
سرخوش از صهبای باقی، مستِ مست
تشنه بود و تشنهی دیدار دوست
آن که هستی جمله در هستیّ اوست
تشنه، آری؛ تشنهکامی دردناک
همچنان ماهیّ غلتان روی خاک
بس که از سوز عطش، نالیده بود
اشک هم در چشم او، خشکیده بود
نرگس مستش، خمارآلود بود
پیش چشمش، هالهای از دود بود
تشنگی از کف، توانش برده بود
لالهی رویش ز غم، افسرده بود
دستهایش گر چه در قنداق بود
چشمهایش، محو در آفاق بود
شیرخوار امّا دلیری رزمجو
شیرمردان جهان را آبرو
شیرخوار امّا پناه عالمین
یاور دین خدا، یار حسین
شیرخوار و شاهد بزم بلا
پیر میداندار دشت کربلا
آشنا با رمز و راز عاشقی
همنوا با سوز و ساز عاشقی
گر چه از سوز عطش، مدهوش بود
از نوا افتاده و خاموش بود،
چون که بانگ غربت از میدان شنید
نالهای جانسوز از دل برکشید
در خروش آمد که غمخوارت منم
یاور و یار و مددکارت منم
اصغرم، لختی به سویم کن نگاه
انتظارت میکشم در خیمهگاه
چون حسین آوای اصغر را شنید
تنگ در آغوش پُرمهرش کشید
گفت: ای شیرینزبان من! علی!
روح من! آرام جان من! علی!
نازنینا! غنچهی لب باز کن
بهر بابا، لحظهای آواز کن
خواست تا بوسد رخ دلجوی او
گوهر اشکی فشانَد روی او
ناگهان تیری برون آمد ز شست
بر گلوی نازک اصغر نشست
مدهوش عطش
آن گرامیگوهر دریای عشق
بود عطشان در دل صحرای عشق
آخرین دُردیکش بزم الست
سرخوش از صهبای باقی، مستِ مست
تشنه بود و تشنهی دیدار دوست
آن که هستی جمله در هستیّ اوست
تشنه، آری؛ تشنهکامی دردناک
همچنان ماهیّ غلتان روی خاک
بس که از سوز عطش، نالیده بود
اشک هم در چشم او، خشکیده بود
نرگس مستش، خمارآلود بود
پیش چشمش، هالهای از دود بود
تشنگی از کف، توانش برده بود
لالهی رویش ز غم، افسرده بود
دستهایش گر چه در قنداق بود
چشمهایش، محو در آفاق بود
شیرخوار امّا دلیری رزمجو
شیرمردان جهان را آبرو
شیرخوار امّا پناه عالمین
یاور دین خدا، یار حسین
شیرخوار و شاهد بزم بلا
پیر میداندار دشت کربلا
آشنا با رمز و راز عاشقی
همنوا با سوز و ساز عاشقی
گر چه از سوز عطش، مدهوش بود
از نوا افتاده و خاموش بود،
چون که بانگ غربت از میدان شنید
نالهای جانسوز از دل برکشید
در خروش آمد که غمخوارت منم
یاور و یار و مددکارت منم
اصغرم، لختی به سویم کن نگاه
انتظارت میکشم در خیمهگاه
چون حسین آوای اصغر را شنید
تنگ در آغوش پُرمهرش کشید
گفت: ای شیرینزبان من! علی!
روح من! آرام جان من! علی!
نازنینا! غنچهی لب باز کن
بهر بابا، لحظهای آواز کن
خواست تا بوسد رخ دلجوی او
گوهر اشکی فشانَد روی او
ناگهان تیری برون آمد ز شست
بر گلوی نازک اصغر نشست