- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۷۱۸۵
- شماره مطلب: ۵۶۹۰
-
چاپ
هجوم غم
شد باز در مدینه چو از کوفه، بارشان
شد باز تازه زخم دل داغدارشان
افتاد چشمشان چو به دیوار آن دیار
گردید خونفشان، مژهی اشکبارشان
از غربت و اسیری و آوارگیّ خویش
کردند یاد و رفت ز خاطر، دیارشان
اسرارشان به اهل وطن کرد آشکار
مژگانشان به خون جگر بر عذارشان
همچون سپاه کوفی و شامی به کربلا
بر سر هجوم کرده غم از هر کنارشان
کیفیّت شهادت یاران همسفر
یکباره برد از کفِشان، اختیارشان
از نوخطان خویش نمودند یاد و رفت
آرام و صبر و طاقت و تاب و قرارشان
هم تیرهتر ز محملشان گشت، روزشان
هم تارتر ز گیسویشان، روزگارشان
از همرهان قوم، در آن کاروان نبود
یک تن به غیر سیّد سجّاد، یارشان
آمد بشیر و جای بشارت نمود عرض
احوالشان به خدمت جدّ کبارشان
-
یا رسول اللّه؟
ای آفتابِ مشرقِ اقبال اهلبیت!
از خاک سر برآر و ببین حال اهلبیت
دشمن نکرد رحم بر ایشان و ای عجب!
خون میگریست سنگ، بر احوال اهلبیت
-
وفا به وعده
ای خاک بر سری که ندارد هوای تو!
سنگ است آن دلی که نسوزد، برای تو
جان کرده از برای تو، بیگانگان فدا
از گریه کی دریغ کند، آشنای تو؟
-
عقدۀ غم
فلک! این قوم که زد غوطه به خون، مَحرمشان
میزنی زخم ستم چند به دل، هر دمشان؟
بانوان حرمی را که مَلَک مَحرم نیست
میبَری، آه! چرا در برِ نامحرمشان؟
هجوم غم
شد باز در مدینه چو از کوفه، بارشان
شد باز تازه زخم دل داغدارشان
افتاد چشمشان چو به دیوار آن دیار
گردید خونفشان، مژهی اشکبارشان
از غربت و اسیری و آوارگیّ خویش
کردند یاد و رفت ز خاطر، دیارشان
اسرارشان به اهل وطن کرد آشکار
مژگانشان به خون جگر بر عذارشان
همچون سپاه کوفی و شامی به کربلا
بر سر هجوم کرده غم از هر کنارشان
کیفیّت شهادت یاران همسفر
یکباره برد از کفِشان، اختیارشان
از نوخطان خویش نمودند یاد و رفت
آرام و صبر و طاقت و تاب و قرارشان
هم تیرهتر ز محملشان گشت، روزشان
هم تارتر ز گیسویشان، روزگارشان
از همرهان قوم، در آن کاروان نبود
یک تن به غیر سیّد سجّاد، یارشان
آمد بشیر و جای بشارت نمود عرض
احوالشان به خدمت جدّ کبارشان