- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۱۳۲۰
- شماره مطلب: ۵۶۷۲
-
چاپ
سفیر شام
اگر چه در سفر شام، رنج و صدْمه کشیدم
هزار شکر! شها! ماندم و مزار تو دیدم
چگونه شرح دهم؟ نازنین برادر زینب!
تو خود گواه منی کاندر این سفر چه کشیدم
به زیر نیزه و شمشیر و سنگ و خنجر و پیکان
چو یافتم بدنت، مرگ خویشتن طلبیدم
زدند دختر نازت سکینه را سپه دون
به جُرم اینکه بگفتا: از این زمین مبریدم
به جبر و قهر کشیدندش از کنار تن تو
بگفت: من که پدر کشتهام، دگر مزنیدم
شبی که کنج خرابه ز جور، منزل ما شد
ز سوز نالهی طفلی ز جای خویش پریدم
یکی به گریه همی گفت: عمّه جان! پدرم کو؟
که از فراق رخ او، شده است قطع، امیدم
شب و خرابه و آه یتیم و غربت و ظلمت
چنان نمود که دل از حیات خویش بُریدم
میان مجلس شرب و قمار، رأس تو در طشت
چو راه چاره به من بسته گشت، جامه دریدم
از آن زمان که تو گفتی ز تشنگی، جگرم سوخت
من آب سرد گوارا، بدون غم نچشیدم
نظر به آب چو میافکنم، به یاد من آید
همان سخن که ز حلق بریدهی تو شنیدم
فراق تو، به خدا! کوه را همی شکند پشت
عجیب نیست، اگر من ز بار هجر خمیدم
گمان مدار که دیگر زیاد زنده بمانم
گواه، قامت خم گشته است و موی سپیدم
اگر که رسم بُوَد گل به روی قبر جوانان
گل بنفشه من از دست تازیانه خریدم
اگر قصور شد از من در امتثال ز امرت
ولی شها! به عوض از برای توست نویدم
یکی سفارت عظمی، به شهر شام گشودم
رقیّه را به سفیری ز جانب تو گزیدم
فراشت پرچم مظلومی تو، ای شه «مظلوم»!
کنون حضور تو، من جان به کف ز راه رسیدم
-
غنچۀ نشکفته
رفت از کف طاقت و تاب و توانم، ای پدر!
سوی جانان رفتی و بردی تو جانم، ای پدر!
آن شنیدم میهمان گشتی برِ بیگانگان
من مگر کمتر از آن بیگانگانم؟ ای پدر!
-
غنچه بیآب
دید اصغر، غربت باب نکوی خویش را
وز جمال او، عیان، داغ عموی خویش را
جنبشی بنْمود یعنی نیستی، بابا! غریب
بر به میدان تا ربایم سهم گوی خویش را
سفیر شام
اگر چه در سفر شام، رنج و صدْمه کشیدم
هزار شکر! شها! ماندم و مزار تو دیدم
چگونه شرح دهم؟ نازنین برادر زینب!
تو خود گواه منی کاندر این سفر چه کشیدم
به زیر نیزه و شمشیر و سنگ و خنجر و پیکان
چو یافتم بدنت، مرگ خویشتن طلبیدم
زدند دختر نازت سکینه را سپه دون
به جُرم اینکه بگفتا: از این زمین مبریدم
به جبر و قهر کشیدندش از کنار تن تو
بگفت: من که پدر کشتهام، دگر مزنیدم
شبی که کنج خرابه ز جور، منزل ما شد
ز سوز نالهی طفلی ز جای خویش پریدم
یکی به گریه همی گفت: عمّه جان! پدرم کو؟
که از فراق رخ او، شده است قطع، امیدم
شب و خرابه و آه یتیم و غربت و ظلمت
چنان نمود که دل از حیات خویش بُریدم
میان مجلس شرب و قمار، رأس تو در طشت
چو راه چاره به من بسته گشت، جامه دریدم
از آن زمان که تو گفتی ز تشنگی، جگرم سوخت
من آب سرد گوارا، بدون غم نچشیدم
نظر به آب چو میافکنم، به یاد من آید
همان سخن که ز حلق بریدهی تو شنیدم
فراق تو، به خدا! کوه را همی شکند پشت
عجیب نیست، اگر من ز بار هجر خمیدم
گمان مدار که دیگر زیاد زنده بمانم
گواه، قامت خم گشته است و موی سپیدم
اگر که رسم بُوَد گل به روی قبر جوانان
گل بنفشه من از دست تازیانه خریدم
اگر قصور شد از من در امتثال ز امرت
ولی شها! به عوض از برای توست نویدم
یکی سفارت عظمی، به شهر شام گشودم
رقیّه را به سفیری ز جانب تو گزیدم
فراشت پرچم مظلومی تو، ای شه «مظلوم»!
کنون حضور تو، من جان به کف ز راه رسیدم