- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۲۱۷۹
- شماره مطلب: ۵۵۵۱
-
چاپ
بهای عصمت
تا مصحف جمال تو گردیده منظرم
آیات حُسن توست به هر جا که بنْگرم
جز آن که بینم از جلواتت به هر نگاه
سود از سواد دیدهی خونین نمیبَرم
گلبوتهای است در سر نی این که بینمش؟
یا هست حُسن وجه خدایی، مصوّرم؟
من کشتهی ولای تو هستم، به جان تو!
بعد از تو نیست زندگی خویش باورم
تا جام تشنگی به کفت داد، آسمان
پُر کرد از عصارهی خونابه، ساغرم
هستی تو یا جمال ازل جلوه میکند؟
این منظری که گشته عیان در برابرم
از هر چه غیر دوست گذشتی به راه عشق
من اندر این معامله چون از تو بگْذرم؟
با گوش جان، طنین «اَنَا الله» بشْنوم
در چشم دل، تجلّی طور است، منظرم
تشریف یاد حُسن تو را در حریم دل
در هر قدم، سِتبرق جان را بگسترم
لبتشنگان آب بقای لب تو را
همراه خود به ظلمت شامات میبَرم
ترصیع خاک راه تو را در مسیر عشق
بس درّها که در صدف دیده پرورم
جا بر فراز مسند خورشید کردهام
افتاده تا ظَلال ولای تو بر سرم
از عرش برتر است، ستیغ وفا و من
با شهپر وقار در آن اوج میپرم
این عزّتم بس است که من خواهر توام
وین فخر بس مرا که تو هستی برادرم
عصمت بها گرفته ز عنوان زینبی
عفّت پناه یافته در زیر معجرم
خورشید در سر نی و غوغای اهل شام
ای وای من! مگر که به صحرای محشرم؟
باب نجات هست، درِ کبریاییات
من «عابد»م، غلام تو، ای شاه «ذوالکرم»!
-
اشک حسرت
ز درد دل بگویم یا غم دلدار یا هر دو؟
ز جور خصم نالم یا فراق یار یا هر دو؟
به خون دل نمیدانم ز دامن گَرد غم شویم؟
برادر! یا به اشک دیدهی خونبار یا هر دو؟
-
مجال صحبت
مادرا! ای مونس غمهای من
یاد تو، نوشینی رؤیای من
مدّتی هرچند بودم از تو دور
بود جان، بیطاقت و دل، ناصبور
-
صحرای اندوه
چون قطار محنت و رنج و بلا
کرد از شامات، ره در کربلا
سیّد سجّاد، زینالعابدین
قبلهی حاجات، ارباب یقین
بهای عصمت
تا مصحف جمال تو گردیده منظرم
آیات حُسن توست به هر جا که بنْگرم
جز آن که بینم از جلواتت به هر نگاه
سود از سواد دیدهی خونین نمیبَرم
گلبوتهای است در سر نی این که بینمش؟
یا هست حُسن وجه خدایی، مصوّرم؟
من کشتهی ولای تو هستم، به جان تو!
بعد از تو نیست زندگی خویش باورم
تا جام تشنگی به کفت داد، آسمان
پُر کرد از عصارهی خونابه، ساغرم
هستی تو یا جمال ازل جلوه میکند؟
این منظری که گشته عیان در برابرم
از هر چه غیر دوست گذشتی به راه عشق
من اندر این معامله چون از تو بگْذرم؟
با گوش جان، طنین «اَنَا الله» بشْنوم
در چشم دل، تجلّی طور است، منظرم
تشریف یاد حُسن تو را در حریم دل
در هر قدم، سِتبرق جان را بگسترم
لبتشنگان آب بقای لب تو را
همراه خود به ظلمت شامات میبَرم
ترصیع خاک راه تو را در مسیر عشق
بس درّها که در صدف دیده پرورم
جا بر فراز مسند خورشید کردهام
افتاده تا ظَلال ولای تو بر سرم
از عرش برتر است، ستیغ وفا و من
با شهپر وقار در آن اوج میپرم
این عزّتم بس است که من خواهر توام
وین فخر بس مرا که تو هستی برادرم
عصمت بها گرفته ز عنوان زینبی
عفّت پناه یافته در زیر معجرم
خورشید در سر نی و غوغای اهل شام
ای وای من! مگر که به صحرای محشرم؟
باب نجات هست، درِ کبریاییات
من «عابد»م، غلام تو، ای شاه «ذوالکرم»!