- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۱۹۸۱
- شماره مطلب: ۵۵۳۲
-
چاپ
صید به خون تپیده
ای آن که کفت ز خون خضاب است! عریان تنت اندر آفتاب است
بَردار سر از تراب، ای جان! کاین دشت بلا، نه جای خواب است
ای رفته به نوک نی، سر تو! افتاده به خاک، پیکر تو
از چیست که جسم اطهر تو؟ بیغسل و کفن در آفتاب است
ای مرهم زخم سینهریشان! وی آدم و عالمت، پریشان!
از نیزه و تیر و تیغ و پیکان، زخم تو به سینه بیحساب است
ای صبح غمت، سیهتر از شام! خوش رفته به خواب و داری آرام
برخیز که خصم را سوی شام، در بردن کودکان، شتاب است
ای صید به خون تپیده از تیر! برخیز و ببین که همچو نخجیر
بر بازوی زینب است، زنجیر، بر گردن عابدین، طناب است
شمشیر به کف، هزار قاتل، باشند مرا به گِرد محمل
هر لحظه چو مرغ نیم بسمل، دل در برِ ما به اضطراب است
برخیز که شور محشر آمد، روز از شب من، سیهتر آمد
لیلا به سراغ اکبر آمد، در ناله و نوحه، چون رباب است
رفتیم ز کوی تو به صد آه، با ما ز ره کرم تو، ای شاه!
یک چند قدم بیا به همراه، همراهی بیکسان، ثواب است
ای زخم تن تو، چون ستاره! برخیز و دمی نما نظاره
بین فرقهی خصم را سواره، اطفال پیاده، دلکباب است
در ماتمت، ای شهید عطشان! «جودی» است مدام اندر افغان
بس ریخت سرشک او به دامان، هر چشمهی چشم او، سراب است
-
بپرس حال رباب
چرا به خاک فتاده، تن مطهّر تو؟
جدا نموده که ای شهریار من! سر تو؟
ز هیچ باب نپرسی چرا ز حال رباب؟
که هست خادمهای، یا حسین! بر در تو
-
نقد جان
پس از تو، جان برادر! چه رنجها که کشیدم
چه شهرها که نگشتم، چه کوچهها که ندیدم
به سختجانی خود آن قَدَر نبود گمانم
که بیتو، زنده ز دشت بلا، به شام رسیدم
-
داغ غمت
رفتم من و هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهی خواهر نمیرود
برخیز تا رویم، برادر! که خواهرت
تنها به سوی روضهی مادر نمیرود
-
تاب اسیری
اندر سریر ناز، تو خوش آرمیدهای
شادی از آن که رأس حسین را بریدهای
مسرور و شاد و خرّم و خندان به روی تخت
بنْشین کنون که خوب به مطلب رسیدهای
صید به خون تپیده
ای آن که کفت ز خون خضاب است! عریان تنت اندر آفتاب است
بَردار سر از تراب، ای جان! کاین دشت بلا، نه جای خواب است
ای رفته به نوک نی، سر تو! افتاده به خاک، پیکر تو
از چیست که جسم اطهر تو؟ بیغسل و کفن در آفتاب است
ای مرهم زخم سینهریشان! وی آدم و عالمت، پریشان!
از نیزه و تیر و تیغ و پیکان، زخم تو به سینه بیحساب است
ای صبح غمت، سیهتر از شام! خوش رفته به خواب و داری آرام
برخیز که خصم را سوی شام، در بردن کودکان، شتاب است
ای صید به خون تپیده از تیر! برخیز و ببین که همچو نخجیر
بر بازوی زینب است، زنجیر، بر گردن عابدین، طناب است
شمشیر به کف، هزار قاتل، باشند مرا به گِرد محمل
هر لحظه چو مرغ نیم بسمل، دل در برِ ما به اضطراب است
برخیز که شور محشر آمد، روز از شب من، سیهتر آمد
لیلا به سراغ اکبر آمد، در ناله و نوحه، چون رباب است
رفتیم ز کوی تو به صد آه، با ما ز ره کرم تو، ای شاه!
یک چند قدم بیا به همراه، همراهی بیکسان، ثواب است
ای زخم تن تو، چون ستاره! برخیز و دمی نما نظاره
بین فرقهی خصم را سواره، اطفال پیاده، دلکباب است
در ماتمت، ای شهید عطشان! «جودی» است مدام اندر افغان
بس ریخت سرشک او به دامان، هر چشمهی چشم او، سراب است