- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۱۰۳۱
- شماره مطلب: ۵۴۷۰
-
چاپ
الماس اشک
«از خیام سوخته، خاکستری جا مانده بود»[i]
از پرستوها، فقط مشت پری جا مانده بود
از بهاری سبز، هفتاد و دو سرو سرفراز
از تمام عشق، نخل بیسری جا مانده بود
در نگاه علقمه، در قلبِ امواج فرات
آرزوی بوسهی آبآوری جا مانده بود
تا برافرازد به گردون، پرچم آزادگی
دست ساقی در کنار ساغری جا مانده بود
در میان قتلگاه عشق، اسبی بیسوار
خسته و آشفته با چشم تری جا مانده بود
نغمهی لالایی جانسوز، در آغوش باد
پهلوی گهواره، آه مادری جا مانده بود
لالهای تبدار بود امّا پرستاری نداشت
در میان شعله، تنها بستری جا مانده بود
برگ نسرین و شقایق بود در توفان، رها
در پناه خارها، نیلوفری جا مانده بود
برق یاقوت و زمرّد بود یا الماس اشک؟
یا نگینِ گوشوارِ دختری جا مانده بود؟
کاروان آهسته میرفت و به دست ساربان
از سرانگشت وفا، انگشتری جا مانده بود
[i]. این مصراع از «خداداد نورایی اراکی» است. (ص 701)
-
تو را دلجوی یاس ارغوان، در نینوا دیدم
تو را تا دیدهام محو جمال کبریا دیدم
تو را غرق مناجات خدا، از خود رها دیدم
تو را در سجدۀ باران و بر سجّادۀ صحرا
به هنگام قنوت برگها، در «ربّنا» دیدم
-
آیات توکّل و رضا
مطلوب تمام اولیاء، مطلب اوست
آیات توکّل و رضا بر لب اوست
رایات قیام و صلح و صبر و ایثار
بر دوش حسین و حسن و زینب اوست
-
چتر آفتاب
نسیم صبح! بگو چشمهی گلاب، کجاست؟
صفای آیینهها و زلال آب، کجاست؟
بنفشهها همه از باغ لاله میپرسند:
که بیقرارترین روح انقلاب، کجاست؟
-
دامن دامن
مدینه! کاروانی سوی تو با شیون آوردم
رهآوردم بُوَد اشکی که دامندامن آوردم
مدینه! در به رویم وا مکن چون یک جهان ماتم
نیارد ارمغان با خود کسی، تنها من آوردم
الماس اشک
«از خیام سوخته، خاکستری جا مانده بود»[i]
از پرستوها، فقط مشت پری جا مانده بود
از بهاری سبز، هفتاد و دو سرو سرفراز
از تمام عشق، نخل بیسری جا مانده بود
در نگاه علقمه، در قلبِ امواج فرات
آرزوی بوسهی آبآوری جا مانده بود
تا برافرازد به گردون، پرچم آزادگی
دست ساقی در کنار ساغری جا مانده بود
در میان قتلگاه عشق، اسبی بیسوار
خسته و آشفته با چشم تری جا مانده بود
نغمهی لالایی جانسوز، در آغوش باد
پهلوی گهواره، آه مادری جا مانده بود
لالهای تبدار بود امّا پرستاری نداشت
در میان شعله، تنها بستری جا مانده بود
برگ نسرین و شقایق بود در توفان، رها
در پناه خارها، نیلوفری جا مانده بود
برق یاقوت و زمرّد بود یا الماس اشک؟
یا نگینِ گوشوارِ دختری جا مانده بود؟
کاروان آهسته میرفت و به دست ساربان
از سرانگشت وفا، انگشتری جا مانده بود
[i]. این مصراع از «خداداد نورایی اراکی» است. (ص 701)