- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۸۸۴
- شماره مطلب: ۵۴۵۹
-
چاپ
شعاع شعله
دلم در حلقهی ماتم، به یارب یارب است، امشب
همان شام غریبانی که گویند، آن شب است، امشب
صدای نالهای از سرزمین نینوا آید
که گویا صاحب آن ناله، جانش بر لب است، امشب
یتیمان حسین امشب، همه سر در گریبانند
لب عطشانشان بر ذکر یارب یارب است، امشب
سپهداری که دیشب داد پاسِ خیمهها تا صبح
به خون غلتیده، آن سردار صاحبمنصب است، امشب
حسینی را که پروردی به دامن، یا رسول الله!
تَنَش در کربلا پامال سمّ مرکب است، امشب
متاب، ای مه! که دشت کربلا روشن بُوَد ز آتش
شعاع شعله از هر خیمهی بیصاحب است، امشب
متاب، ای مه! که هجده سر، به نوک نی بُوَد تابان
یکی چون ماه و دورش جمع، هفده کوکب است، امشب
به فردا کاروانی، بر اسیری میرود در شام
که هر یک را دلی پُر حسرت و پُر مطلب است، امشب
بیا، ای شیر حق! در کربلا حال یتیمان پرس
که گریان دیدهی گردون، به حال زینب است، امشب
گرفتار و اسیرِ حلقهی زنجیر میگردد
تن بیمار رنجوری که در سوز تب است، امشب
دو دختربچّه از ترس عدو، گمگشته در صحرا
که زینب را از آن گمگشتگان، جان بر لب است، امشب
نشد در نهضتش مغلوب، سبط مصطفی، «شرمی»!
که در جانبازیاش بر خصمِ سرکش، غالب است، امشب
-
دشت غمانگیز
سکینه گفت: پدر جان! سرت ز تن که بریده؟
به خاک و خون، تن صد چاک و بیسرت که کشیده؟
کدام ظالمی از راه کینه کرد یتیمم؟
که زیر بار غمت، قدّ دختر تو خمیده
-
روزگار بیوفا
گفت زینب: ما اسیران، عزّ و جاهی داشتیم
در مدینه، منزلیّ و بارگاهی داشتیم
از مدینه، چون شدیم آواره تا در کربلا
همره خود، لشگر و میر و سپاهی داشتیم
-
لالۀ خونین
به میدان شهادت چون حسین از صدر زین افتاد
سوم خورشیدِ افلاکِ امامت بر زمین افتاد
عزیز جان پیغمبر به خون خویش میغلتید
هراسان ذوالجناح و شورشی در ماء و طین افتاد
شعاع شعله
دلم در حلقهی ماتم، به یارب یارب است، امشب
همان شام غریبانی که گویند، آن شب است، امشب
صدای نالهای از سرزمین نینوا آید
که گویا صاحب آن ناله، جانش بر لب است، امشب
یتیمان حسین امشب، همه سر در گریبانند
لب عطشانشان بر ذکر یارب یارب است، امشب
سپهداری که دیشب داد پاسِ خیمهها تا صبح
به خون غلتیده، آن سردار صاحبمنصب است، امشب
حسینی را که پروردی به دامن، یا رسول الله!
تَنَش در کربلا پامال سمّ مرکب است، امشب
متاب، ای مه! که دشت کربلا روشن بُوَد ز آتش
شعاع شعله از هر خیمهی بیصاحب است، امشب
متاب، ای مه! که هجده سر، به نوک نی بُوَد تابان
یکی چون ماه و دورش جمع، هفده کوکب است، امشب
به فردا کاروانی، بر اسیری میرود در شام
که هر یک را دلی پُر حسرت و پُر مطلب است، امشب
بیا، ای شیر حق! در کربلا حال یتیمان پرس
که گریان دیدهی گردون، به حال زینب است، امشب
گرفتار و اسیرِ حلقهی زنجیر میگردد
تن بیمار رنجوری که در سوز تب است، امشب
دو دختربچّه از ترس عدو، گمگشته در صحرا
که زینب را از آن گمگشتگان، جان بر لب است، امشب
نشد در نهضتش مغلوب، سبط مصطفی، «شرمی»!
که در جانبازیاش بر خصمِ سرکش، غالب است، امشب