- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۲۲۰۵
- شماره مطلب: ۴۶۲۶
-
چاپ
شتاب اجل
بود از مسلم، دو طفل خوشکلام
آن محمّد، وین یک ابراهیم نام
روی ایشان، همچو ماه و مشتری
خالشان بر رخ نشان مهتری
گیسوان بر دوش همچون مشک ناب
گل ز شرم رویشان اندر گلاب
عاقبت آورْد ایشان را فرود
خود اجل در خانهی خصم عنود
با محمّد گفت ابراهیم زار:
سخت ترسانم من از این شام تار
در دلم افتاده کامشب راستی
خود شب آخر ز عمر ماستی
ای برادر! ای تو را جانم فدا!
میشویم از یکدگر فردا جدا
الغرض؛ رفتند آن طفلان به خواب
لیک دشمن چون اجل دارد شتاب
با عدو گفتند: اگر گوییم راست
بهر ما آیا امانی از صفاست؟
گفت: آری در امانید از فتن
حالیا گویید نام خویشتن
پس بدو گفتند با صد خوف و بیم:
ما یتیمان جناب مسلمیم
تا شنید این حرف گفت: از مرگ خویش
می گریزید و در آمد خود ز پیش
پس ببستی شانهشان با ریسمان
پاره کردی رشتهی عهد و امان
سوی شط خود بُرد، آن شهزادگان
بازوانِ بسته، آن آزادگان
چشم تر زآن کودکان نامراد
تا که بر تیغ برهنه برفتاد،
دست افکندند اندر دامنش
میبگردیدند در پیرامنش
بگْذر از قتل و در این عدوان مکوش
بَر به بازار و تو ما را میفروش
یا که ما را زنده بر نزد امیر
زین دو مطلب خود یکی از ما پذیر
گفت: بنمایید این زاری، رها
نیست راهی سوی این درخواستها
پس بدو گفتند: ما را، ای عنود!
مهلتی دِه در نماز و در سجود
گفت منعی نیست در ذکر و سجود
گر که میبخشد شما را نفع و سود
پس به پا گشتند از بهر نماز
ساعتی بودند در راز و نیاز
پور مهتر شد به سوی نهر مرگ
خویش را آماده کرد از بهر مرگ
پس بزد با تیغ، آن خصم شقی
سر، جدا شد در مسیر عاشقی
چون برادر دیدش اندر خاک و خون
دل شدش خون، خون برآمد از عیون
روی جسم او، دگر بار آن عنود
تیغ را آورْد بر این یک فرود
وآن بدنها را در آب انداختی
خود به سوی شهر کوفه تاختی
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
شتاب اجل
بود از مسلم، دو طفل خوشکلام
آن محمّد، وین یک ابراهیم نام
روی ایشان، همچو ماه و مشتری
خالشان بر رخ نشان مهتری
گیسوان بر دوش همچون مشک ناب
گل ز شرم رویشان اندر گلاب
عاقبت آورْد ایشان را فرود
خود اجل در خانهی خصم عنود
با محمّد گفت ابراهیم زار:
سخت ترسانم من از این شام تار
در دلم افتاده کامشب راستی
خود شب آخر ز عمر ماستی
ای برادر! ای تو را جانم فدا!
میشویم از یکدگر فردا جدا
الغرض؛ رفتند آن طفلان به خواب
لیک دشمن چون اجل دارد شتاب
با عدو گفتند: اگر گوییم راست
بهر ما آیا امانی از صفاست؟
گفت: آری در امانید از فتن
حالیا گویید نام خویشتن
پس بدو گفتند با صد خوف و بیم:
ما یتیمان جناب مسلمیم
تا شنید این حرف گفت: از مرگ خویش
می گریزید و در آمد خود ز پیش
پس ببستی شانهشان با ریسمان
پاره کردی رشتهی عهد و امان
سوی شط خود بُرد، آن شهزادگان
بازوانِ بسته، آن آزادگان
چشم تر زآن کودکان نامراد
تا که بر تیغ برهنه برفتاد،
دست افکندند اندر دامنش
میبگردیدند در پیرامنش
بگْذر از قتل و در این عدوان مکوش
بَر به بازار و تو ما را میفروش
یا که ما را زنده بر نزد امیر
زین دو مطلب خود یکی از ما پذیر
گفت: بنمایید این زاری، رها
نیست راهی سوی این درخواستها
پس بدو گفتند: ما را، ای عنود!
مهلتی دِه در نماز و در سجود
گفت منعی نیست در ذکر و سجود
گر که میبخشد شما را نفع و سود
پس به پا گشتند از بهر نماز
ساعتی بودند در راز و نیاز
پور مهتر شد به سوی نهر مرگ
خویش را آماده کرد از بهر مرگ
پس بزد با تیغ، آن خصم شقی
سر، جدا شد در مسیر عاشقی
چون برادر دیدش اندر خاک و خون
دل شدش خون، خون برآمد از عیون
روی جسم او، دگر بار آن عنود
تیغ را آورْد بر این یک فرود
وآن بدنها را در آب انداختی
خود به سوی شهر کوفه تاختی