- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۹۶۷۱
- شماره مطلب: ۴۵۶۹
-
چاپ
مزار عاشقان
کاروان باز آمد از شام بلا
تا سر راه حجاز و کربلا
ساربان گفتا به زینالعابدین
کای امام و پیشوای ساجدین!
این طریق کربلا و این حجاز
حکم فرما رو کجا آریم باز
گفت مولا: حکم، حکم زینب است
آن که روز باطل از نطقش، شب است
هر کجا این کاروان رو مینهد
عمّهی سادات فرمان میدهد
ساربان مبهوت از آن قدر و جلال
راه خود را کرد از زینب، سؤال
گفت زینب: جان من در کربلاست
جان من، جانان من در کربلاست
کربلا، باغ گل یاس من است
لالهی آن، دست عبّاس من است
کربلا، «بیتاللَّه» عشق و وفاست
خیمهگاهش مروه، گودالش صفاست
کربلا، منظومهای از اشک و آه
گِرد یک خورشید، هفتاد و دو ماه
لالههای پرپر من کربلاست
اصغر من، اکبر من کربلاست
ساربان! آهنگ رفتن ساز کن
چون مَلَک تا کربلا پرواز کن
دست حیرت، ساربان بر لب گرفت
با ادب دستور از زینب گرفت
کاروان آهنگ رفتن ساز کرد
کربلا آغوش خود را باز کرد
کای گرامیآل «ختمالمرسلین»!
«فَادْخلوها بِسلامٍ آمِنین»
وای بر من! از دل بیتابتان
تشنه بودید و ندادم آبتان
آب میزد موج و من افروختم
از تلظّیهای اصغر سوختم
ز اشتیاق یاسهای نیلگون
از مزار عاشقان جوشید خون
زخمزخم خامس آل عبا
این ندا میداد: خواهر! مرحبا!
ای فرات از کام عطشانت، خجل!
ای حسین از چشم گریانت، خجل!
بر سر قبرم، گلاب آوردهای
تشنهام دیدیّ و آب آوردهای
بشْکن این بغضی که داری در گلو
«هر چه میخواهد دل تنگت، بگو»
بر حسینت، شام را توصیف کن
از خرابه رفتنت، تعریف کن
از درخت خشک و سنگ و سر بگو
از لب و از چوب و تشت زر بگو
صورت خورشید و نوک نی چه بود؟
قصّهی قرآن و بزم می چه بود؟
جان من! بنْشین و حرف دل بگو
از جبین و چوبهی محمل بگو
به! چه بزمی؟ بزم اشک و ماتم است
جمعتان جمع است، یک کودک کم است
من در آن ویرانه آن شب با سرم
سر زدم هم بر تو، هم بر دخترم
خواهرم! من با تو بودم همسفر
تو به پا میرفتی این ره، من به سر
غیر آن یک شب که بودم در تنور
این چهل منزل نبودم از تو دور
گر چه سرو قامتت از غم، خم است
غم مخور، عمر تو بعد از من کم است
یا اخا! دستی برون از خاک کن
اشک چشم زینبت را پاک کن
ای به زینب در یم خون، همسخن!
از گلوی چاکچاک خویشتن
ای تکلّم کرده پنهانی، سرت!
زیر چوب خیزران با خواهرت
گر چه دیدم محنت ایّام را
فتح کردم کوفه را و شام را
خصم، پای گریهی ما خنده کرد
صوت قرآن تو، ما را زنده کرد
خطبهی من، کار صد شمشیر کرد
سورهی کهف تو را تفسیر کرد
تا سرت بر نوک نی، قاری نشد
خون ز پیشانیّ من، جاری نشد
هیچ دانی داغ تو با من چه کرد؟
هیچ پرسی با دلم، دشمن چه کرد؟
آن به فرقت بر سر نی سنگ زد
دیگری پیش ربابت، چنگ زد
جای گل میریخت در آن سرزمین
سنگ بر ما از یسار و از یمین
آن که جسمت را به خون آغشته بود
کاش! اوّل زینبت را کشته بود
کاش! تیری کز کمان خصم جَست
جای تو بر قلب زینب مینشست
کاش! من جای تو، ای خورشید نور!
مینهادم چهره بر خاک تنور
کاش! آن کاو چوب میزد بر لبت
شرم میکرد از نگاه زینبت
کاش! میمردم نمیرفتم وطن
تا ز شش یوسف برم، یک پیرهن
کاش! میشد بوسهای در قعر خاک
میزدم بر آن گلوی چاکچاک
من که بر گِرد امامم سوختم
پشت در از مادرم آموختم
-
بر حال حسین گریه کردم
ای بیت خدا، خدانگهدار
ای محفل عاشقان بیدار
ای سنگ نشان کوی دلدار
افسوس که با دو چشم خونبار
من از تو جدا شوم دگر بار
ای بیت خدا، خدانگهدار
-
صفایی ز آب فراتم بده
خداحافظ ای کعبه، ای بزم یار
خداحافظ ای بیت پروردگار
خداحافظ ای محفل اهل راز
خداحافظ ای قبلهام در نماز
-
من عبد گنهکارم و تو حی یگانه
مرغ سحرم دانۀ اشکم شده دانه
پیوسته کشد از جگرم شعله زبانه
تن خسته و کوه گنهم بر روی شانه
من عبد گنهکارم و تو حی یگانه
-
حج عبّاس تو در علقمه بود
کعبه، ای بیت خداوند جلیل
ای به سنگت، اثر پای خلیل
کعبه، ای خانۀ امّید همه
کعبه، ای مرکز توحید همه
مزار عاشقان
کاروان باز آمد از شام بلا
تا سر راه حجاز و کربلا
ساربان گفتا به زینالعابدین
کای امام و پیشوای ساجدین!
این طریق کربلا و این حجاز
حکم فرما رو کجا آریم باز
گفت مولا: حکم، حکم زینب است
آن که روز باطل از نطقش، شب است
هر کجا این کاروان رو مینهد
عمّهی سادات فرمان میدهد
ساربان مبهوت از آن قدر و جلال
راه خود را کرد از زینب، سؤال
گفت زینب: جان من در کربلاست
جان من، جانان من در کربلاست
کربلا، باغ گل یاس من است
لالهی آن، دست عبّاس من است
کربلا، «بیتاللَّه» عشق و وفاست
خیمهگاهش مروه، گودالش صفاست
کربلا، منظومهای از اشک و آه
گِرد یک خورشید، هفتاد و دو ماه
لالههای پرپر من کربلاست
اصغر من، اکبر من کربلاست
ساربان! آهنگ رفتن ساز کن
چون مَلَک تا کربلا پرواز کن
دست حیرت، ساربان بر لب گرفت
با ادب دستور از زینب گرفت
کاروان آهنگ رفتن ساز کرد
کربلا آغوش خود را باز کرد
کای گرامیآل «ختمالمرسلین»!
«فَادْخلوها بِسلامٍ آمِنین»
وای بر من! از دل بیتابتان
تشنه بودید و ندادم آبتان
آب میزد موج و من افروختم
از تلظّیهای اصغر سوختم
ز اشتیاق یاسهای نیلگون
از مزار عاشقان جوشید خون
زخمزخم خامس آل عبا
این ندا میداد: خواهر! مرحبا!
ای فرات از کام عطشانت، خجل!
ای حسین از چشم گریانت، خجل!
بر سر قبرم، گلاب آوردهای
تشنهام دیدیّ و آب آوردهای
بشْکن این بغضی که داری در گلو
«هر چه میخواهد دل تنگت، بگو»
بر حسینت، شام را توصیف کن
از خرابه رفتنت، تعریف کن
از درخت خشک و سنگ و سر بگو
از لب و از چوب و تشت زر بگو
صورت خورشید و نوک نی چه بود؟
قصّهی قرآن و بزم می چه بود؟
جان من! بنْشین و حرف دل بگو
از جبین و چوبهی محمل بگو
به! چه بزمی؟ بزم اشک و ماتم است
جمعتان جمع است، یک کودک کم است
من در آن ویرانه آن شب با سرم
سر زدم هم بر تو، هم بر دخترم
خواهرم! من با تو بودم همسفر
تو به پا میرفتی این ره، من به سر
غیر آن یک شب که بودم در تنور
این چهل منزل نبودم از تو دور
گر چه سرو قامتت از غم، خم است
غم مخور، عمر تو بعد از من کم است
یا اخا! دستی برون از خاک کن
اشک چشم زینبت را پاک کن
ای به زینب در یم خون، همسخن!
از گلوی چاکچاک خویشتن
ای تکلّم کرده پنهانی، سرت!
زیر چوب خیزران با خواهرت
گر چه دیدم محنت ایّام را
فتح کردم کوفه را و شام را
خصم، پای گریهی ما خنده کرد
صوت قرآن تو، ما را زنده کرد
خطبهی من، کار صد شمشیر کرد
سورهی کهف تو را تفسیر کرد
تا سرت بر نوک نی، قاری نشد
خون ز پیشانیّ من، جاری نشد
هیچ دانی داغ تو با من چه کرد؟
هیچ پرسی با دلم، دشمن چه کرد؟
آن به فرقت بر سر نی سنگ زد
دیگری پیش ربابت، چنگ زد
جای گل میریخت در آن سرزمین
سنگ بر ما از یسار و از یمین
آن که جسمت را به خون آغشته بود
کاش! اوّل زینبت را کشته بود
کاش! تیری کز کمان خصم جَست
جای تو بر قلب زینب مینشست
کاش! من جای تو، ای خورشید نور!
مینهادم چهره بر خاک تنور
کاش! آن کاو چوب میزد بر لبت
شرم میکرد از نگاه زینبت
کاش! میمردم نمیرفتم وطن
تا ز شش یوسف برم، یک پیرهن
کاش! میشد بوسهای در قعر خاک
میزدم بر آن گلوی چاکچاک
من که بر گِرد امامم سوختم
پشت در از مادرم آموختم