- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۲۴۶۸
- شماره مطلب: ۴۵۵۲
-
چاپ
آرزوی دیدار
گفت راوی: بود از شه، دختری
خُردسالی، نازدانهگوهری
گاهگاه از عمّهاش کردی سؤال
ای تو غمخوار من بشْکستهبال!
خود کجا رفته است؟ گو، بابای من
آن که اندر دامنش بُد جای من
آن که بود از جان و دل، جانپرورم
سایبانی بود لطفش بر سرم
خود کجا شد خیمه و خرگاه ما؟
در کجا زد خیمه آخر شاه ما؟
عمّهاش میگفت: ای نور بصر!
رفته بابایت، همانا در سفر
غم مخور روزی رسد کآن دلنواز
زین سفر آید ز راه دور، باز
تا که شد در شام محنت، جایشان
در خرابه، منزل و مأوایشان
رفت چون در خواب اندر هجر باب
سایهافکن بر سرش شد آفتاب
یعنی اندر خواب دید آن زهرهفر
کآمده شاه شهیدان از سفر
خود ورا بگْرفته در آغوش جان
بوسدش رخسار، باب مهربان
لب به لب بنْهاده، رو بر روی او
دست شفْقت در شکنج موی او
با پدر، درد دلش آغاز کرد
لب به شِکوه از ستمها باز کرد:
سیلی دشمن، رخم نیلی نمود
بین که با رویم، چها سیلی نمود
در خرابهیْ شام، اکنون جای ماست
وندر آن ویرانسرا، مأوای ماست
روز تابد بر سر ما، آفتاب
شب ز سرما، کودکان را نیست خواب
ناگهان زآن خواب خوش، بیدار شد
باز وقت نالههای زار شد
گه بدین سو، گه بدان سو، بنْگریست
چون ندیدی شاه را، بیحد گریست
گفت: بابای من آمد از سفر
هان! چه شد؟ گویید از او با من خبر
داشتی دست نوازش بر سرم
بود چون روح روان اندر برم
آن اسیران گرد او گشتند جمع
جمله چون پروانگان بر دور شمع
گریهی او، جمله را گریان نمود
نالهی او، هر دلی، بریان نمود
شیونی برخاست از جمع زنان
وآن زنان بر سینه و بر سر زنان
پور بوسفیان در آن هنگام شب
گشت بیدار و بگفت آن خصم رب:
نک برید این سر، میان تشت زر
نزد آن طفل صغیر خونجگر
اف! بر این فرمان و این رأی زبون
عقل اگر این است، رحمت بر جنون!
تشت را روی زمین بگْذاشتند
رویْپوش از روی سر برداشتند
گفت کودک: من نمیخواهم طعام
خون دل خوردم بسی در شهر شام
آرزوی من نباشد جز پدر
کز فراقش میخورم خون جگر
ای رقیّه! خیز و کن زین سو نگاه
در میان تشت زر بین روی شاه
ای رقیّه! خود در این تشت طلا
باز جو رخسار شاه کربلا
آرزویت بود، دیدار پدر
خود پدر آمد به سوی تو به سر
دست کوچک بُرد و سر برداشتی
در میان دامنش بگْذاشتی
گاه بوسید و گهی بویید، سر
گاه بگْرفتش چو جان خود به بر
رخ به رخ بنْهاد و با وی راز کرد
از ستمها، شکوهها آغاز کرد:
کاش! نابینا شدم من از بصر
تا نمیدیدم سرت در تشت زر
کاش! مدفون گشته بودم در تراب
تا نمیدیدم به خون رویت، خضاب
آن کدامین ظالم ملعون دون
کرد رویت را خضاب؟ ای شه! به خون
از پی قتل تو اندر روزگار
از که باشیم، ای پدر! امّیدوار؟
سرپرستی کو ز ما یاری کند؟
ما یتیمان را پرستاری کند؟
عاقبت بنْهاد لبها بر لبش
نالهای زد ناگهان و کرد غش
آن اسیران با فغان و با خروش
دور او بگْرفته کآرندش به هوش
ناگهان دیدند کآن درّ یتیم
رفته از دنیا به جنّات نعیم
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
آرزوی دیدار
گفت راوی: بود از شه، دختری
خُردسالی، نازدانهگوهری
گاهگاه از عمّهاش کردی سؤال
ای تو غمخوار من بشْکستهبال!
خود کجا رفته است؟ گو، بابای من
آن که اندر دامنش بُد جای من
آن که بود از جان و دل، جانپرورم
سایبانی بود لطفش بر سرم
خود کجا شد خیمه و خرگاه ما؟
در کجا زد خیمه آخر شاه ما؟
عمّهاش میگفت: ای نور بصر!
رفته بابایت، همانا در سفر
غم مخور روزی رسد کآن دلنواز
زین سفر آید ز راه دور، باز
تا که شد در شام محنت، جایشان
در خرابه، منزل و مأوایشان
رفت چون در خواب اندر هجر باب
سایهافکن بر سرش شد آفتاب
یعنی اندر خواب دید آن زهرهفر
کآمده شاه شهیدان از سفر
خود ورا بگْرفته در آغوش جان
بوسدش رخسار، باب مهربان
لب به لب بنْهاده، رو بر روی او
دست شفْقت در شکنج موی او
با پدر، درد دلش آغاز کرد
لب به شِکوه از ستمها باز کرد:
سیلی دشمن، رخم نیلی نمود
بین که با رویم، چها سیلی نمود
در خرابهیْ شام، اکنون جای ماست
وندر آن ویرانسرا، مأوای ماست
روز تابد بر سر ما، آفتاب
شب ز سرما، کودکان را نیست خواب
ناگهان زآن خواب خوش، بیدار شد
باز وقت نالههای زار شد
گه بدین سو، گه بدان سو، بنْگریست
چون ندیدی شاه را، بیحد گریست
گفت: بابای من آمد از سفر
هان! چه شد؟ گویید از او با من خبر
داشتی دست نوازش بر سرم
بود چون روح روان اندر برم
آن اسیران گرد او گشتند جمع
جمله چون پروانگان بر دور شمع
گریهی او، جمله را گریان نمود
نالهی او، هر دلی، بریان نمود
شیونی برخاست از جمع زنان
وآن زنان بر سینه و بر سر زنان
پور بوسفیان در آن هنگام شب
گشت بیدار و بگفت آن خصم رب:
نک برید این سر، میان تشت زر
نزد آن طفل صغیر خونجگر
اف! بر این فرمان و این رأی زبون
عقل اگر این است، رحمت بر جنون!
تشت را روی زمین بگْذاشتند
رویْپوش از روی سر برداشتند
گفت کودک: من نمیخواهم طعام
خون دل خوردم بسی در شهر شام
آرزوی من نباشد جز پدر
کز فراقش میخورم خون جگر
ای رقیّه! خیز و کن زین سو نگاه
در میان تشت زر بین روی شاه
ای رقیّه! خود در این تشت طلا
باز جو رخسار شاه کربلا
آرزویت بود، دیدار پدر
خود پدر آمد به سوی تو به سر
دست کوچک بُرد و سر برداشتی
در میان دامنش بگْذاشتی
گاه بوسید و گهی بویید، سر
گاه بگْرفتش چو جان خود به بر
رخ به رخ بنْهاد و با وی راز کرد
از ستمها، شکوهها آغاز کرد:
کاش! نابینا شدم من از بصر
تا نمیدیدم سرت در تشت زر
کاش! مدفون گشته بودم در تراب
تا نمیدیدم به خون رویت، خضاب
آن کدامین ظالم ملعون دون
کرد رویت را خضاب؟ ای شه! به خون
از پی قتل تو اندر روزگار
از که باشیم، ای پدر! امّیدوار؟
سرپرستی کو ز ما یاری کند؟
ما یتیمان را پرستاری کند؟
عاقبت بنْهاد لبها بر لبش
نالهای زد ناگهان و کرد غش
آن اسیران با فغان و با خروش
دور او بگْرفته کآرندش به هوش
ناگهان دیدند کآن درّ یتیم
رفته از دنیا به جنّات نعیم