- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۱۲۰۷
- شماره مطلب: ۴۵۳۵
-
چاپ
مسجد جامع دمشق
روز آدینه یزید زشتنام
رفت سوی مسجد مشهور شام
داد فرمان، منبری بگْذاشتند
خود خطیبی را بر آن واداشتند
تا مناقب بر شمارد از یزید
مدح گوید از معاویهیْ پلید
دم ز مدح آل بوسفیان زند
پشت پا بر دین و بر ایمان زند
کرد رو سوی یزید آن گه امام
گفت: خواهم رخصتی در این مقام
خطبهای کردی ادا آن دلنواز
گریهخیز و سینهسوز و جانگداز
از پی حمد خداوند ودود
بر روان انبیا دادی درود
پس بگفتا: ای گروه اهل شام!
بشْنوید از من سخن، از خاص و عام
آن که بشْناسد مرا، بشْناسدی
خود شؤون و فضل ما را داندی
وآن که نشْناسد مرا اندر نسب
بازگویم تا شناسد در حسب
این منم، فرزند مکّه با منا
این منم، فرزند زمزم با صفا
این منم اندر جهان، بهترسلیل
از سلالهیْ احمد و آل خلیل
این منم از خاندان اصطفا
زادهی احمد، رسول مصطفی
آن که حقّش از کرامت، تاج داد
سیر نُه افلاک در معراج داد
آن که نورش، عالم بالا گرفت
مرکز «قوسین» و «اَواَدنی» گرفت
گر نبشْناسیدم، ای اهل دمشق!
هان! منم فرزند آن سلطان عشق
خود منم، فرزند آن کس کز بلا
جسم او افتاده اندر کربلا
برده خصم رذل از تن، جامهاش
کرده غارت با ردا، عمّامهاش
در هوا، مرغان؛ به دریا، ماهیان
سوختند از ماتمش، ای شامیان!
نک منم فرزند آن بدر فلک
نوحه کردش در عزا، جنّ و مَلَک
آن سرافرازی که رأسش بر سنان
هدیه آوردند بهر دشمنان
در اسیری، اهل بیتش را لئام
از عراق آورده سوی شهر شام
گفت و گفت و مردمان کردند گوش
تا برآمد از همه مسجد، خروش
گر دلی از سنگ خارا زیستی
بر دل پُردرد او بگْریستی
پس بفرمود: ای گروه و جمع ناس!
ذات یزدان را بُوَد حمد و سپاس
دوستیّ ماست، همچون دُر، دفین
«فی قلوب المؤمنین الصّالحین»
داد ما را حق فضیلت پس به هفت
چون مدار آسمان بر هفت رفت
احمدِ محمود، «ابوالقاسم» ز ماست
خلق عالم را وجودش رهنماست
هم ز ما، آن آفتاب منجلی است
وآن امیرالمؤمنین جدّم، علی است
در جهان چون حمزه و جعفر کجاست؟
کآن یکی طیّار و این شیر خداست
هم ز ما آن هر دو سبط امّتند
کاندر این امّت، دو کفل رحمتند
هم ز ما شد مهدی آخر زمان
چون کند عیسی نزول از آسمان،
در نمازش مینماید اقتدا
«انّه بَحرالنّدی، شَمسالهدی»
چون بدین جا منتهی گشتش سخن
باز شیون خاست ز اهل انجمن
شد یزید از بیم و فتنه در هراس
کاو بترسیدی مگر ز آشوب ناس
بر مؤذّن داد فرمان اذان
تا بر آن مولا کند قطع بیان
تا بگفت «الله اکبر»، گفت شاه:
نیست چیزی اکبر از ذات اله
چون مؤذّن بُرد نام مصطفی
کرد رو سوی یزید پُرجفا:
این محمّد جدّ من یا جدّ توست؟
گوی با من پاسخی، اکنون درست
گر بگویی جدّ تو، باشد دروغ
میروی بیرون ز دین، ای بیفروغ!
ور بگویی جدّ من، پس از چه راه؟
اهل بیتش را بکشتی بیگناه
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
مسجد جامع دمشق
روز آدینه یزید زشتنام
رفت سوی مسجد مشهور شام
داد فرمان، منبری بگْذاشتند
خود خطیبی را بر آن واداشتند
تا مناقب بر شمارد از یزید
مدح گوید از معاویهیْ پلید
دم ز مدح آل بوسفیان زند
پشت پا بر دین و بر ایمان زند
کرد رو سوی یزید آن گه امام
گفت: خواهم رخصتی در این مقام
خطبهای کردی ادا آن دلنواز
گریهخیز و سینهسوز و جانگداز
از پی حمد خداوند ودود
بر روان انبیا دادی درود
پس بگفتا: ای گروه اهل شام!
بشْنوید از من سخن، از خاص و عام
آن که بشْناسد مرا، بشْناسدی
خود شؤون و فضل ما را داندی
وآن که نشْناسد مرا اندر نسب
بازگویم تا شناسد در حسب
این منم، فرزند مکّه با منا
این منم، فرزند زمزم با صفا
این منم اندر جهان، بهترسلیل
از سلالهیْ احمد و آل خلیل
این منم از خاندان اصطفا
زادهی احمد، رسول مصطفی
آن که حقّش از کرامت، تاج داد
سیر نُه افلاک در معراج داد
آن که نورش، عالم بالا گرفت
مرکز «قوسین» و «اَواَدنی» گرفت
گر نبشْناسیدم، ای اهل دمشق!
هان! منم فرزند آن سلطان عشق
خود منم، فرزند آن کس کز بلا
جسم او افتاده اندر کربلا
برده خصم رذل از تن، جامهاش
کرده غارت با ردا، عمّامهاش
در هوا، مرغان؛ به دریا، ماهیان
سوختند از ماتمش، ای شامیان!
نک منم فرزند آن بدر فلک
نوحه کردش در عزا، جنّ و مَلَک
آن سرافرازی که رأسش بر سنان
هدیه آوردند بهر دشمنان
در اسیری، اهل بیتش را لئام
از عراق آورده سوی شهر شام
گفت و گفت و مردمان کردند گوش
تا برآمد از همه مسجد، خروش
گر دلی از سنگ خارا زیستی
بر دل پُردرد او بگْریستی
پس بفرمود: ای گروه و جمع ناس!
ذات یزدان را بُوَد حمد و سپاس
دوستیّ ماست، همچون دُر، دفین
«فی قلوب المؤمنین الصّالحین»
داد ما را حق فضیلت پس به هفت
چون مدار آسمان بر هفت رفت
احمدِ محمود، «ابوالقاسم» ز ماست
خلق عالم را وجودش رهنماست
هم ز ما، آن آفتاب منجلی است
وآن امیرالمؤمنین جدّم، علی است
در جهان چون حمزه و جعفر کجاست؟
کآن یکی طیّار و این شیر خداست
هم ز ما آن هر دو سبط امّتند
کاندر این امّت، دو کفل رحمتند
هم ز ما شد مهدی آخر زمان
چون کند عیسی نزول از آسمان،
در نمازش مینماید اقتدا
«انّه بَحرالنّدی، شَمسالهدی»
چون بدین جا منتهی گشتش سخن
باز شیون خاست ز اهل انجمن
شد یزید از بیم و فتنه در هراس
کاو بترسیدی مگر ز آشوب ناس
بر مؤذّن داد فرمان اذان
تا بر آن مولا کند قطع بیان
تا بگفت «الله اکبر»، گفت شاه:
نیست چیزی اکبر از ذات اله
چون مؤذّن بُرد نام مصطفی
کرد رو سوی یزید پُرجفا:
این محمّد جدّ من یا جدّ توست؟
گوی با من پاسخی، اکنون درست
گر بگویی جدّ تو، باشد دروغ
میروی بیرون ز دین، ای بیفروغ!
ور بگویی جدّ من، پس از چه راه؟
اهل بیتش را بکشتی بیگناه