مشخصات شعر

چراغ دیر

شد بلند آواز کوس «اَلرّحیل»

سوی نمرودی برند آل خلیل

 

بر شترها برنشانیدند باز

خود زنان و کودکان را بی‌جهاز

 

بسته رایت، بس علم افراشتند

پس به سوی شام رو بگْذاشتند

 

اندر اوّل‌منزل آن قوم جهول

سر فرود آورده و کرده نزول

 

حاملان بنْشسته گرداگرد سر

وز شراب افتاده اندر شور و شر

 

ناگهان آمد، برون دستی ز غیب

خامه‌ای ز آهن به کف بی شکّ و ریب

 

بر سر دیوار با خونین‌قلم

کرد دست غیبی این مضمون رقم:

 

خود مگر دارند آن امّت امید؟

کز جفا کرده حسینش را شهید،

 

از رسول‌اللَّه شفاعت در حساب

کاو رهانَدْشان ز زنجیر و عِقاب

 

خاست از جا گیردش آن یک به دست

دست، پنهان گشت و در جایش نشست

 

بار دیگر باز گردید آشکار

با قلم بنْموده این مضمون، نگار:

 

قاتلان آن حبیب بن حبیب

از شفاعت نیست، ایشان را نصیب

 

در قیامت در عقابند و عذاب

هم مخلّد اندر آن رنج و عِقاب

 

آن‌چنان غالب بر ایشان شد هراس

دل نمانْد از سر دگر دارند پاس

 

رشته‌ی طاقت ز هم بگْسیختند

سر به جا بگْذاشته، بگْریختند

 

بامدادان گام بنْهاده به راه

سوی دیر راهب آن بی‌دین‌سپاه

 

کاروان پهلوی دیر آمد فرود

وآن سر اطهر به روی نیزه بود

 

چشم راهب تا بر آن سر اوفتاد

چشم او بر مهر انور اوفتاد

 

غرق حیرت بود و از سر رفته هوش

محو اندر طلعت و روی نکوش

 

یارب! این عیسی است بر روی صلیب؟

یا سر یحیی است، این‌سان دل‌فریب؟

 

گشت چون رأس مقدّس روبه‌روش

هم‌ سخن می‌گفت و هم بودی خموش

 

گر سخن گوید، لبش چون باز نیست؟

ور بُوَد خاموش، این آواز چیست؟

 

گر نمی‌گوید سخن این خوش‌دهن

پس که با جانم همی گوید سخن؟

 

اندر این حیرت بُد و سوز و گداز

ناگهان دید از سر آن سرفراز

 

می‌رود نور از تجلّیّ و ظهور

بر فراز آسمان، چون نخل طور

 

عاقبت سر در ازای زر گرفت

راهب آن سر را چو جان در بر گرفت

 

یوسفی را با درم بفْروختند؟

یا چراغی را به دیر افروختند؟

 

شست‌وشویش داد راهب با گلاب

پس معطّر ساختش با مشک ناب

 

در مناجات و دعا، لب باز کرد

با خدایش تا سحرگه راز کرد

 

هم ز چشم شه، عنایت خواستی

وز لبش، فیض و هدایت خواستی

 

ناگهان چون غنچه‌ی گل، لب شکفت

درد دل با راهب دل‌داده گفت:

 

راهبا! من زاده‌ی زهراستم

نجل خورشید جهان‌آراستم

 

من شمردم درد و غم را مغتنم

تا شفاعت از گنه‌کاران کنم

 

گفت راهب: باش شاهد، ای شهید!

نزد جدّ خویش در «یوم‌الوعید»

 

من ز تثلیثم به توحید آمدم

سوی مُلک قدس و تجرید آمدم

 

از لبت بردم همانا کام را

برگزیدم مذهب اسلام را

 

تا که بر دستت، مسلمان، من شدم

بنده‌ی درگاهت از جان، من شدم

 

چراغ دیر

شد بلند آواز کوس «اَلرّحیل»

سوی نمرودی برند آل خلیل

 

بر شترها برنشانیدند باز

خود زنان و کودکان را بی‌جهاز

 

بسته رایت، بس علم افراشتند

پس به سوی شام رو بگْذاشتند

 

اندر اوّل‌منزل آن قوم جهول

سر فرود آورده و کرده نزول

 

حاملان بنْشسته گرداگرد سر

وز شراب افتاده اندر شور و شر

 

ناگهان آمد، برون دستی ز غیب

خامه‌ای ز آهن به کف بی شکّ و ریب

 

بر سر دیوار با خونین‌قلم

کرد دست غیبی این مضمون رقم:

 

خود مگر دارند آن امّت امید؟

کز جفا کرده حسینش را شهید،

 

از رسول‌اللَّه شفاعت در حساب

کاو رهانَدْشان ز زنجیر و عِقاب

 

خاست از جا گیردش آن یک به دست

دست، پنهان گشت و در جایش نشست

 

بار دیگر باز گردید آشکار

با قلم بنْموده این مضمون، نگار:

 

قاتلان آن حبیب بن حبیب

از شفاعت نیست، ایشان را نصیب

 

در قیامت در عقابند و عذاب

هم مخلّد اندر آن رنج و عِقاب

 

آن‌چنان غالب بر ایشان شد هراس

دل نمانْد از سر دگر دارند پاس

 

رشته‌ی طاقت ز هم بگْسیختند

سر به جا بگْذاشته، بگْریختند

 

بامدادان گام بنْهاده به راه

سوی دیر راهب آن بی‌دین‌سپاه

 

کاروان پهلوی دیر آمد فرود

وآن سر اطهر به روی نیزه بود

 

چشم راهب تا بر آن سر اوفتاد

چشم او بر مهر انور اوفتاد

 

غرق حیرت بود و از سر رفته هوش

محو اندر طلعت و روی نکوش

 

یارب! این عیسی است بر روی صلیب؟

یا سر یحیی است، این‌سان دل‌فریب؟

 

گشت چون رأس مقدّس روبه‌روش

هم‌ سخن می‌گفت و هم بودی خموش

 

گر سخن گوید، لبش چون باز نیست؟

ور بُوَد خاموش، این آواز چیست؟

 

گر نمی‌گوید سخن این خوش‌دهن

پس که با جانم همی گوید سخن؟

 

اندر این حیرت بُد و سوز و گداز

ناگهان دید از سر آن سرفراز

 

می‌رود نور از تجلّیّ و ظهور

بر فراز آسمان، چون نخل طور

 

عاقبت سر در ازای زر گرفت

راهب آن سر را چو جان در بر گرفت

 

یوسفی را با درم بفْروختند؟

یا چراغی را به دیر افروختند؟

 

شست‌وشویش داد راهب با گلاب

پس معطّر ساختش با مشک ناب

 

در مناجات و دعا، لب باز کرد

با خدایش تا سحرگه راز کرد

 

هم ز چشم شه، عنایت خواستی

وز لبش، فیض و هدایت خواستی

 

ناگهان چون غنچه‌ی گل، لب شکفت

درد دل با راهب دل‌داده گفت:

 

راهبا! من زاده‌ی زهراستم

نجل خورشید جهان‌آراستم

 

من شمردم درد و غم را مغتنم

تا شفاعت از گنه‌کاران کنم

 

گفت راهب: باش شاهد، ای شهید!

نزد جدّ خویش در «یوم‌الوعید»

 

من ز تثلیثم به توحید آمدم

سوی مُلک قدس و تجرید آمدم

 

از لبت بردم همانا کام را

برگزیدم مذهب اسلام را

 

تا که بر دستت، مسلمان، من شدم

بنده‌ی درگاهت از جان، من شدم

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×