مشخصات شعر

زبان حق

بر اسیران دیار رنج و درد

گشت شهر کوفه، میدان نبرد

 

سرّ دشمن بر ملا کردند باز

کوفه را کرببلا کردند باز

 

هر اسیری، پای جان در پیش داشت

یک جهان آزادگی با خویش داشت

 

زینب، آن احیاگر خون حسین

برترین پیغمبر خون حسین

 

ناگه از سر تا قدم، فریاد شد

ناله‌اش از حبس دل، آزاد شد

 

کربلای دیگری آغاز کرد

با خطابه، مشت دشمن، باز کرد

 

خلق را آهسته بر لب، زمزمه است

کیست این بانو، علی یا فاطمه است؟

 

آن زبان حق به کام بوالحسن

گر نمی‌گردید خاموش از سخن

 

شهر، جا در موج توفان می‌گرفت

کربلا در کوفه پایان می‌گرفت

 

کوفیان، انگشت حیرت بر دهن

کز چه زینب مانْد خاموش از سخن

 

شعله‌اش در سینه، آهش در نفس

با هلال خود سخن می‌گفت و بس

 

کای هلال من! به بالای سنان

از چه وقت ظهر گردیدی عیان؟

 

این همه انگشت‌ها بالا ز چیست؟

روز روشن، وقت استهلال نیست

 

روز روشن، روی نی، وقت زوال

کس ندیده خون بریزد از هلال

 

ای تو خود، قرآن و زینب، آیه‌ات!

ای من و محمل، خجل از سایه‌ات!

 

با سرت، شمع دلم گردیده‌ای

سایبان محملم گردیده‌ای

 

چند با سنگ غمت، دل بشکنم؟

رخصتی تا سر به محمل بشکنم

 

ای جمالت را جمال داوری!

وی سر نورانی‌ات، خاکستری!

 

این من، این داغ تو، این ظلم عدو

گر سخن با من نمی‌گویی، مگو

 

ای مسیح فاطمه! اعجاز کن

با یتیم خود، سخن آغاز کن

 

بین چگونه چشم بر تو دوخته

شمع گشته، آب گشته، سوخته

 

تا ندادی بر حیاتش، خاتمه

یک تبسّم کن، صدا زن: فاطمه!

 

 

زبان حق

بر اسیران دیار رنج و درد

گشت شهر کوفه، میدان نبرد

 

سرّ دشمن بر ملا کردند باز

کوفه را کرببلا کردند باز

 

هر اسیری، پای جان در پیش داشت

یک جهان آزادگی با خویش داشت

 

زینب، آن احیاگر خون حسین

برترین پیغمبر خون حسین

 

ناگه از سر تا قدم، فریاد شد

ناله‌اش از حبس دل، آزاد شد

 

کربلای دیگری آغاز کرد

با خطابه، مشت دشمن، باز کرد

 

خلق را آهسته بر لب، زمزمه است

کیست این بانو، علی یا فاطمه است؟

 

آن زبان حق به کام بوالحسن

گر نمی‌گردید خاموش از سخن

 

شهر، جا در موج توفان می‌گرفت

کربلا در کوفه پایان می‌گرفت

 

کوفیان، انگشت حیرت بر دهن

کز چه زینب مانْد خاموش از سخن

 

شعله‌اش در سینه، آهش در نفس

با هلال خود سخن می‌گفت و بس

 

کای هلال من! به بالای سنان

از چه وقت ظهر گردیدی عیان؟

 

این همه انگشت‌ها بالا ز چیست؟

روز روشن، وقت استهلال نیست

 

روز روشن، روی نی، وقت زوال

کس ندیده خون بریزد از هلال

 

ای تو خود، قرآن و زینب، آیه‌ات!

ای من و محمل، خجل از سایه‌ات!

 

با سرت، شمع دلم گردیده‌ای

سایبان محملم گردیده‌ای

 

چند با سنگ غمت، دل بشکنم؟

رخصتی تا سر به محمل بشکنم

 

ای جمالت را جمال داوری!

وی سر نورانی‌ات، خاکستری!

 

این من، این داغ تو، این ظلم عدو

گر سخن با من نمی‌گویی، مگو

 

ای مسیح فاطمه! اعجاز کن

با یتیم خود، سخن آغاز کن

 

بین چگونه چشم بر تو دوخته

شمع گشته، آب گشته، سوخته

 

تا ندادی بر حیاتش، خاتمه

یک تبسّم کن، صدا زن: فاطمه!

 

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×