- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۳۸۹۴
- شماره مطلب: ۴۵۲۲
-
چاپ
زبان حق
بر اسیران دیار رنج و درد
گشت شهر کوفه، میدان نبرد
سرّ دشمن بر ملا کردند باز
کوفه را کرببلا کردند باز
هر اسیری، پای جان در پیش داشت
یک جهان آزادگی با خویش داشت
زینب، آن احیاگر خون حسین
برترین پیغمبر خون حسین
ناگه از سر تا قدم، فریاد شد
نالهاش از حبس دل، آزاد شد
کربلای دیگری آغاز کرد
با خطابه، مشت دشمن، باز کرد
خلق را آهسته بر لب، زمزمه است
کیست این بانو، علی یا فاطمه است؟
آن زبان حق به کام بوالحسن
گر نمیگردید خاموش از سخن
شهر، جا در موج توفان میگرفت
کربلا در کوفه پایان میگرفت
کوفیان، انگشت حیرت بر دهن
کز چه زینب مانْد خاموش از سخن
شعلهاش در سینه، آهش در نفس
با هلال خود سخن میگفت و بس
کای هلال من! به بالای سنان
از چه وقت ظهر گردیدی عیان؟
این همه انگشتها بالا ز چیست؟
روز روشن، وقت استهلال نیست
روز روشن، روی نی، وقت زوال
کس ندیده خون بریزد از هلال
ای تو خود، قرآن و زینب، آیهات!
ای من و محمل، خجل از سایهات!
با سرت، شمع دلم گردیدهای
سایبان محملم گردیدهای
چند با سنگ غمت، دل بشکنم؟
رخصتی تا سر به محمل بشکنم
ای جمالت را جمال داوری!
وی سر نورانیات، خاکستری!
این من، این داغ تو، این ظلم عدو
گر سخن با من نمیگویی، مگو
ای مسیح فاطمه! اعجاز کن
با یتیم خود، سخن آغاز کن
بین چگونه چشم بر تو دوخته
شمع گشته، آب گشته، سوخته
تا ندادی بر حیاتش، خاتمه
یک تبسّم کن، صدا زن: فاطمه!
-
بر حال حسین گریه کردم
ای بیت خدا، خدانگهدار
ای محفل عاشقان بیدار
ای سنگ نشان کوی دلدار
افسوس که با دو چشم خونبار
من از تو جدا شوم دگر بار
ای بیت خدا، خدانگهدار
-
صفایی ز آب فراتم بده
خداحافظ ای کعبه، ای بزم یار
خداحافظ ای بیت پروردگار
خداحافظ ای محفل اهل راز
خداحافظ ای قبلهام در نماز
-
من عبد گنهکارم و تو حی یگانه
مرغ سحرم دانۀ اشکم شده دانه
پیوسته کشد از جگرم شعله زبانه
تن خسته و کوه گنهم بر روی شانه
من عبد گنهکارم و تو حی یگانه
-
حج عبّاس تو در علقمه بود
کعبه، ای بیت خداوند جلیل
ای به سنگت، اثر پای خلیل
کعبه، ای خانۀ امّید همه
کعبه، ای مرکز توحید همه
زبان حق
بر اسیران دیار رنج و درد
گشت شهر کوفه، میدان نبرد
سرّ دشمن بر ملا کردند باز
کوفه را کرببلا کردند باز
هر اسیری، پای جان در پیش داشت
یک جهان آزادگی با خویش داشت
زینب، آن احیاگر خون حسین
برترین پیغمبر خون حسین
ناگه از سر تا قدم، فریاد شد
نالهاش از حبس دل، آزاد شد
کربلای دیگری آغاز کرد
با خطابه، مشت دشمن، باز کرد
خلق را آهسته بر لب، زمزمه است
کیست این بانو، علی یا فاطمه است؟
آن زبان حق به کام بوالحسن
گر نمیگردید خاموش از سخن
شهر، جا در موج توفان میگرفت
کربلا در کوفه پایان میگرفت
کوفیان، انگشت حیرت بر دهن
کز چه زینب مانْد خاموش از سخن
شعلهاش در سینه، آهش در نفس
با هلال خود سخن میگفت و بس
کای هلال من! به بالای سنان
از چه وقت ظهر گردیدی عیان؟
این همه انگشتها بالا ز چیست؟
روز روشن، وقت استهلال نیست
روز روشن، روی نی، وقت زوال
کس ندیده خون بریزد از هلال
ای تو خود، قرآن و زینب، آیهات!
ای من و محمل، خجل از سایهات!
با سرت، شمع دلم گردیدهای
سایبان محملم گردیدهای
چند با سنگ غمت، دل بشکنم؟
رخصتی تا سر به محمل بشکنم
ای جمالت را جمال داوری!
وی سر نورانیات، خاکستری!
این من، این داغ تو، این ظلم عدو
گر سخن با من نمیگویی، مگو
ای مسیح فاطمه! اعجاز کن
با یتیم خود، سخن آغاز کن
بین چگونه چشم بر تو دوخته
شمع گشته، آب گشته، سوخته
تا ندادی بر حیاتش، خاتمه
یک تبسّم کن، صدا زن: فاطمه!