- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۵
- بازدید: ۱۸۶۴
- شماره مطلب: ۴۵۱۸
-
چاپ
خطبهها و مویهها
خاست شیون آن زمان از مرد و زن
کوفه شد از ضجّهها، «بیتالحَزَن»
هر که بر احوال ایشان بنْگریست
پیرهن زد چاک و چون باران گریست
زینب کبری که دخت مرتضی است
امر او، نافذتر از حکم قضاست
امر او، چون امر حیّ لایموت
کرد مردم را اشاره بر سکوت
چون به خاموشی اشارت رفت از او
شد گره آوازها اندر گلو
هم فرو بنْشسته آوای درای
بر نیامد از درا دیگر نوای
گفت راوی: من ندیدم در جهان
هیچ زن چون دخت میر مؤمنان
در تجلّی پردهها آویخته
خود فصاحت با حیا آمیخته
گفتی اندر منطقش گوید سخن
از لسان خوشبیان بوالحسن
ای خدا! بردار قفلم از زبان
تا بگویم مدح آن فخر زنان
مدح او هیهات از این عبد ذلیل!
مدح او گفتن سزد از جبرئیل
الغرض؛ گشتند مردم چون خموش
این مضامین آمد از زینب به گوش
در نخست آورْد یزدان را سپاس
با سپاسی برتر از وهم و قیاس
جدّ پاک خود، پیمبر را ستود
بر روان وی فرستادی درود
خود مباد این گریه را هرگز سکون!
اشکتان، ریزان همی باد از جفون!
ای گروه! این گریه و شیون که خاست
بر حسین من بُوَد؟ آری؛ رواست
اینچنین عاری که کردید اکتساب
شسته ناید در جهان با هیچ آب
ای زهی خسران! که کشتید از جفا
«قرّهالعین» رسول مصطفی
ای بدا! این شعله کش افروختید
وآنچه از بهر معاد اندوختید
دل ز مهر مصطفی بر تافتید
خود کدامین دل از او بشْکافتید
گفت راوی: بود زینب در سخن
خاست غوغا ناگهان از مرد و زن
رو بگردانیدم و کردم نگاه
دیدم آوردند سرها را سپاه
بود پیشاپیش آن رخشانرؤوس
رأس نورانیّ آن شمسِ شموس
چشم زینب تا بر آن سر اوفتاد
داد بنیان شکیبایی به باد
پس نوای نوحه را آغاز کرد
با سر شه گفتی از اندوه و درد:
ای مه نو! ای ز تو روشن قلوب!
وه! چه کردی زود از این عالم، غروب!
میندانستم روی با این شتاب
وین چنین باشد مقدّر در کتاب،
من به روی محمل و باشم اسیر
تو سرت بر نیزه، ای ماه منیر!
کن تکلّم، ای گل فرخندهچهر!
با عزیزت فاطمه از روی مهر
باشدش نزدیک از این هجر و غیاب
جان او سوزد، دل او گردد آب
امّ کلثوم از پی ستر و حجاب
اشکریزان کرد با مردم خطاب:
ای بسا نعمت! که از خود کاستید
وی بسا نقمت! که بر خود خواستید
اندکی گر رحم در دل داشتید
تا بدین سرحد قدم نگْذاشتید
پس نوای مرثیت، آغاز کرد
چشم گریان لب به شکوه باز کرد:
تا مرا در تن بُوَد جان عزیز
بر عزیز خویش باشم اشکریز
از نوا و نوحهی آن دردمند
ضجّهها برخاست، شیون شد بلند
اشک باریدند مردان و زنان
مردمان بر سینه و بر سر زنان
مویه کرده، مو پریشان ساختند
رخ خراشیدند و دلها باختند
خواست بر نمرودیان حجّت، خلیل
خطبهخوان سجّاد، آن میر جلیل
پس ستایش گفت از یزدان پاک
کآفرید از خاک، درّی تابناک
صاحب معراج را حقّاً ستود
بر روان او فرستادی درود
پس بفرمود: ای گروه مردمان!
بشْنوید از من کلامی این زمان
آن که بشْناسد مرا، بشْناسدم
وآن که نشْناسد ز اعراب و عجم
نک منم سبط رسول یثربین
زادهی زهرا، علیّ بن الحسین
خود مگر ز اوّل به سوی آن غریب
نامه ننْوشتید از مکر و فریب؟
چون اجابت کرد و آمد سویتان
سوی دنیا تافت از حق، رویتان
با چه چشمی میکنید آخر نگاه؟
بر رسول هاشمی، وجه اله
پاسخش را در قیامت چون دهید؟
وز عذاب و خجلت او چون رهید؟
مرگ یاران، نی ز یادم رفته است
غصّهها بر من گلو بگْرفته است
داغ اعمام و بنی اعمام من
تا قیامت تلخ دارد، کام من
دور میدادند اندر کوچهها
آن سر پُرشور و پُر نور و بها
بر سر هر کوچه و هر برزنی
بود بر نی، همچو ماه روشنی
بگْذرانیدند رأس باشکوه
بر سر هر کوچهای بر هر گروه
«زید ارقم» گفت: بودم با اسف
در میان غرفهی خود زآن غُرف
ناگهان دیدم که ماه روشنی
تافتیّ و غرفه شد چون گلشنی
تا نظر کردم بدیدم بر سنان
رأس شاه دین چو ماه آسمان
بر لب او سورهی کهف و رقیم
کاو تلاوت کرد، قرآن کریم
از لبش سوی سما میرفت نور
گفتیاش داوود میخوانَد زبور
سر برون کردم ز غرفهیْ خویشتن
گفتم: ای عیسیلب نوشیندهن!
امر تو از امر اصحاب رقیم
بس عجبتر باشد، ای امرت عظیم!
بر سر نیزه، سری افشانده نور
خوانَدی قرآن به آهنگ زبور
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
خطبهها و مویهها
خاست شیون آن زمان از مرد و زن
کوفه شد از ضجّهها، «بیتالحَزَن»
هر که بر احوال ایشان بنْگریست
پیرهن زد چاک و چون باران گریست
زینب کبری که دخت مرتضی است
امر او، نافذتر از حکم قضاست
امر او، چون امر حیّ لایموت
کرد مردم را اشاره بر سکوت
چون به خاموشی اشارت رفت از او
شد گره آوازها اندر گلو
هم فرو بنْشسته آوای درای
بر نیامد از درا دیگر نوای
گفت راوی: من ندیدم در جهان
هیچ زن چون دخت میر مؤمنان
در تجلّی پردهها آویخته
خود فصاحت با حیا آمیخته
گفتی اندر منطقش گوید سخن
از لسان خوشبیان بوالحسن
ای خدا! بردار قفلم از زبان
تا بگویم مدح آن فخر زنان
مدح او هیهات از این عبد ذلیل!
مدح او گفتن سزد از جبرئیل
الغرض؛ گشتند مردم چون خموش
این مضامین آمد از زینب به گوش
در نخست آورْد یزدان را سپاس
با سپاسی برتر از وهم و قیاس
جدّ پاک خود، پیمبر را ستود
بر روان وی فرستادی درود
خود مباد این گریه را هرگز سکون!
اشکتان، ریزان همی باد از جفون!
ای گروه! این گریه و شیون که خاست
بر حسین من بُوَد؟ آری؛ رواست
اینچنین عاری که کردید اکتساب
شسته ناید در جهان با هیچ آب
ای زهی خسران! که کشتید از جفا
«قرّهالعین» رسول مصطفی
ای بدا! این شعله کش افروختید
وآنچه از بهر معاد اندوختید
دل ز مهر مصطفی بر تافتید
خود کدامین دل از او بشْکافتید
گفت راوی: بود زینب در سخن
خاست غوغا ناگهان از مرد و زن
رو بگردانیدم و کردم نگاه
دیدم آوردند سرها را سپاه
بود پیشاپیش آن رخشانرؤوس
رأس نورانیّ آن شمسِ شموس
چشم زینب تا بر آن سر اوفتاد
داد بنیان شکیبایی به باد
پس نوای نوحه را آغاز کرد
با سر شه گفتی از اندوه و درد:
ای مه نو! ای ز تو روشن قلوب!
وه! چه کردی زود از این عالم، غروب!
میندانستم روی با این شتاب
وین چنین باشد مقدّر در کتاب،
من به روی محمل و باشم اسیر
تو سرت بر نیزه، ای ماه منیر!
کن تکلّم، ای گل فرخندهچهر!
با عزیزت فاطمه از روی مهر
باشدش نزدیک از این هجر و غیاب
جان او سوزد، دل او گردد آب
امّ کلثوم از پی ستر و حجاب
اشکریزان کرد با مردم خطاب:
ای بسا نعمت! که از خود کاستید
وی بسا نقمت! که بر خود خواستید
اندکی گر رحم در دل داشتید
تا بدین سرحد قدم نگْذاشتید
پس نوای مرثیت، آغاز کرد
چشم گریان لب به شکوه باز کرد:
تا مرا در تن بُوَد جان عزیز
بر عزیز خویش باشم اشکریز
از نوا و نوحهی آن دردمند
ضجّهها برخاست، شیون شد بلند
اشک باریدند مردان و زنان
مردمان بر سینه و بر سر زنان
مویه کرده، مو پریشان ساختند
رخ خراشیدند و دلها باختند
خواست بر نمرودیان حجّت، خلیل
خطبهخوان سجّاد، آن میر جلیل
پس ستایش گفت از یزدان پاک
کآفرید از خاک، درّی تابناک
صاحب معراج را حقّاً ستود
بر روان او فرستادی درود
پس بفرمود: ای گروه مردمان!
بشْنوید از من کلامی این زمان
آن که بشْناسد مرا، بشْناسدم
وآن که نشْناسد ز اعراب و عجم
نک منم سبط رسول یثربین
زادهی زهرا، علیّ بن الحسین
خود مگر ز اوّل به سوی آن غریب
نامه ننْوشتید از مکر و فریب؟
چون اجابت کرد و آمد سویتان
سوی دنیا تافت از حق، رویتان
با چه چشمی میکنید آخر نگاه؟
بر رسول هاشمی، وجه اله
پاسخش را در قیامت چون دهید؟
وز عذاب و خجلت او چون رهید؟
مرگ یاران، نی ز یادم رفته است
غصّهها بر من گلو بگْرفته است
داغ اعمام و بنی اعمام من
تا قیامت تلخ دارد، کام من
دور میدادند اندر کوچهها
آن سر پُرشور و پُر نور و بها
بر سر هر کوچه و هر برزنی
بود بر نی، همچو ماه روشنی
بگْذرانیدند رأس باشکوه
بر سر هر کوچهای بر هر گروه
«زید ارقم» گفت: بودم با اسف
در میان غرفهی خود زآن غُرف
ناگهان دیدم که ماه روشنی
تافتیّ و غرفه شد چون گلشنی
تا نظر کردم بدیدم بر سنان
رأس شاه دین چو ماه آسمان
بر لب او سورهی کهف و رقیم
کاو تلاوت کرد، قرآن کریم
از لبش سوی سما میرفت نور
گفتیاش داوود میخوانَد زبور
سر برون کردم ز غرفهیْ خویشتن
گفتم: ای عیسیلب نوشیندهن!
امر تو از امر اصحاب رقیم
بس عجبتر باشد، ای امرت عظیم!
بر سر نیزه، سری افشانده نور
خوانَدی قرآن به آهنگ زبور