- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۱۰۲۷
- شماره مطلب: ۴۴۷۷
-
چاپ
قطار از پی قطار
رسید از صبا خبر که شد موسم بهار
چمنها، پر از نشاط، دمنها پر از نگار
ز هر سو زمرّدین، در و دشت و جویبار
گل و سنبل و سمن، قطار از پی قطار
ستادند صف به صف، در اطراف لالهزار
جهان همچو باغ خُلد، پر از آب و تاب و رنگ
گلستان ز سرخ گل، صُحفْنامۀ فرنگ
خرامان، به دشت و کوه، هم آهو و هم پلنگ
ز جانها ستُرده غم، ز دلها زدوده زنگ
دم فصل فرودین، چو روز وصال یار
فروزان، به باغ و راغ، رخ لاله چون قمر
چو پیکی، نسیم صبح، به هر سوی ره سپر
به صحرا و کوه و دشت، به گلزار و کوی و بر
گهی همنشین گل، گهی همدم شجر
کند نافههای مشک، همی هر طرف، نثار
چو مستان، تذرو و سار، در افکنده، های و هی
رخ لاله پر ز تاب، لب غنچه پر ز می
به کف، جام این، چو جم، به سر، تاج آن، چو کی
یکی ماتِ ساز و چنگ، یکی محوِ نای و نی
دف و بربط و رباب، نی و عود و رود و تار
ز سر پنجۀ نسیم، شود شانه، ضیمران
نهان گشته زیر برگ، سمن، همچو مهوشان
پر از غازه کرده رو، عروسان بوستان
درخشان ز هر طرف، گل نور زعفران
چو چرخی، پر از نجوم، سپهری، ستاره بار
دمیده به صحن باغ، ز هر سو شقیقها
به بو همچو مُشگ تر، به رنگ، چون عقیقها
همه گشته همزبان، چو یار شفیقها
به کف، جامهای می، به لبها، رحیقها
نمودند انجمن، در اکناف مَرغزار
شکوفه، چو طفل خُرد، به نرمی، تنش حریر
رخش همچو ماهتاب، خطش همسر عبیر
عذارش چنان سهیل، لبانش به رنگ شیر
ز عشقش به زیر و بم، بر آرد ز دل، صفیر
چو مستانه عاشقی، هَزاران به شاخسار
شده فوج بلبلان، چو رامین غزل سرا
به آیین باربد، به آهنگ دلربا
غزل خوان و نغمه سنج، به هر صبح و هر مسا
چو من، در مدیحۀ شهنشاه اولیا
گل گلشن شرف، دُر بحر افتخار
خداوند بحر و بر، مه برج سروری
امیر جهانیان، گل باغ حیدری
امام امم، حسن، ملقّب به عسکری
که روشن ز چهر اوست، مه و مهر و مشتری
وصی رسول حق، مِهین سرّ کردگار
به درگاه رفعتش، ملازم بُوَد مَلَک
کند سجده روز و شب، به دربار او، فلک
ز عزمش، مدار چرخ، ز حربش، به جا، سمک
یکی داغ بر جبین، یکی طوق بر حنک
نهنگان به قعر بحر، پلنگان به کوهسار
چو دست سخای او، کند بارِش کرم
ز احسان او زمین، شود روضۀ ارم
بپاشَد کَفَش، گهر، ببخشد دَمَش، درم
از او خلق، شادمان، وز او دهر، منتظم
به خوان عطای او، همه اهل روزگار
ز خدّام درگهش، یکی بنده جبرئیل
وجودش، چو ذات حق، ندارد دگر عدیل
رخش، خالق جنان، لبش، عین سلسبیل
به ذیل ولای او، همه انبیا، دخیل
بدو خیل عاصیان، به محشر، امیدوار
شهی کاو شده است، خلق، دو عالم ز جود او
به تعظیم، گشته خم، فلک در سجود او
به ارکان کائنات، روان از وجود او
به لب، جمله قدسیان، ثنا و درود او
که باشد جلال حق، ز چهر تو، آشکار
زهی ای ز ماسِوا، به خلقت، مقدّمی!
کمال مجرّدی، خدای مجسّمی
رسول خدای را، سلیل مکرّمی
به دین محمّدی، امام معظّمی
به دوران، گرفته دین، ز سعی تو، انتشار
الا! ای به ممکنات، خداوند راستین!
شهان، بر درت گدا، مهان در برت، مکین
سپهرت بر آستان، چنان بندۀ کمین
به هنگام صبح و شام، ببوسد تو را زمین
همی مهر از یمین، همی ماه از یسار
تویی معدن کرم، تویی مایۀ سخا
تویی منبع نِعَم، تویی مرکز عطا
به هستی، تویی امام، به گردون، تویی ضیا
به دوران تویی امیر، به گیتی تویی کیا
تو را سوده بر زمین، جهان، روی افتقار
شها! «عارفت»، ثنا، چسان آورد همی؟
نشاید که اختران، عَمی بشْمرد همی
کجا صعوه با هما، توان بر پرد همی؟
خِرَد در صفات تو، چسان پی برد همی؟
مگر آن که در دعا، نماییم اقتصار
الا! تا به فرودین، دمد لاله از چمن
شود چون جنان زمین، پر از سرو و یاسمن
تو را دوستان، جلیل! عدوی تو، ممتحن
یکی را به سر نشاط! یکی را به دل حزن!
هم آن در جهان عزیز! هم این در زمانه خوار!
به جدّت حسین، آه! همی گریه سر کنم
ز سیل سرشک غم، زمین، جمله تر کنم
که از آه خود، سیه، عذار قمر کنم
چو یاد از غریبی امام بشر کنم
که بودش در آن زمین، نه یاور، نه غمگسار
به خون گشته غوطهور، هم اکبر، هم اصغرش
جدا از بدن شده، دو دست برادرش
فتاده، به روی خاک، دو صد پاره پیکرش
چو خورشید، جلوهگر، به نوک سنان، سرش
عیالش، همه اسیر، به جمّازهها، سوار
حریمش، چو بردگان، روان از ستم، به شام
ز هر سو نظارهگر، بر ایشان ز خاص و عام
به آواز نای و نی، همه فرقۀ لئام
به هر کوچه از شعف، یکی بزم چنگ و جام
که شد کشته شاه دین، ز بیداد روزگار
قطار از پی قطار
رسید از صبا خبر که شد موسم بهار
چمنها، پر از نشاط، دمنها پر از نگار
ز هر سو زمرّدین، در و دشت و جویبار
گل و سنبل و سمن، قطار از پی قطار
ستادند صف به صف، در اطراف لالهزار
جهان همچو باغ خُلد، پر از آب و تاب و رنگ
گلستان ز سرخ گل، صُحفْنامۀ فرنگ
خرامان، به دشت و کوه، هم آهو و هم پلنگ
ز جانها ستُرده غم، ز دلها زدوده زنگ
دم فصل فرودین، چو روز وصال یار
فروزان، به باغ و راغ، رخ لاله چون قمر
چو پیکی، نسیم صبح، به هر سوی ره سپر
به صحرا و کوه و دشت، به گلزار و کوی و بر
گهی همنشین گل، گهی همدم شجر
کند نافههای مشک، همی هر طرف، نثار
چو مستان، تذرو و سار، در افکنده، های و هی
رخ لاله پر ز تاب، لب غنچه پر ز می
به کف، جام این، چو جم، به سر، تاج آن، چو کی
یکی ماتِ ساز و چنگ، یکی محوِ نای و نی
دف و بربط و رباب، نی و عود و رود و تار
ز سر پنجۀ نسیم، شود شانه، ضیمران
نهان گشته زیر برگ، سمن، همچو مهوشان
پر از غازه کرده رو، عروسان بوستان
درخشان ز هر طرف، گل نور زعفران
چو چرخی، پر از نجوم، سپهری، ستاره بار
دمیده به صحن باغ، ز هر سو شقیقها
به بو همچو مُشگ تر، به رنگ، چون عقیقها
همه گشته همزبان، چو یار شفیقها
به کف، جامهای می، به لبها، رحیقها
نمودند انجمن، در اکناف مَرغزار
شکوفه، چو طفل خُرد، به نرمی، تنش حریر
رخش همچو ماهتاب، خطش همسر عبیر
عذارش چنان سهیل، لبانش به رنگ شیر
ز عشقش به زیر و بم، بر آرد ز دل، صفیر
چو مستانه عاشقی، هَزاران به شاخسار
شده فوج بلبلان، چو رامین غزل سرا
به آیین باربد، به آهنگ دلربا
غزل خوان و نغمه سنج، به هر صبح و هر مسا
چو من، در مدیحۀ شهنشاه اولیا
گل گلشن شرف، دُر بحر افتخار
خداوند بحر و بر، مه برج سروری
امیر جهانیان، گل باغ حیدری
امام امم، حسن، ملقّب به عسکری
که روشن ز چهر اوست، مه و مهر و مشتری
وصی رسول حق، مِهین سرّ کردگار
به درگاه رفعتش، ملازم بُوَد مَلَک
کند سجده روز و شب، به دربار او، فلک
ز عزمش، مدار چرخ، ز حربش، به جا، سمک
یکی داغ بر جبین، یکی طوق بر حنک
نهنگان به قعر بحر، پلنگان به کوهسار
چو دست سخای او، کند بارِش کرم
ز احسان او زمین، شود روضۀ ارم
بپاشَد کَفَش، گهر، ببخشد دَمَش، درم
از او خلق، شادمان، وز او دهر، منتظم
به خوان عطای او، همه اهل روزگار
ز خدّام درگهش، یکی بنده جبرئیل
وجودش، چو ذات حق، ندارد دگر عدیل
رخش، خالق جنان، لبش، عین سلسبیل
به ذیل ولای او، همه انبیا، دخیل
بدو خیل عاصیان، به محشر، امیدوار
شهی کاو شده است، خلق، دو عالم ز جود او
به تعظیم، گشته خم، فلک در سجود او
به ارکان کائنات، روان از وجود او
به لب، جمله قدسیان، ثنا و درود او
که باشد جلال حق، ز چهر تو، آشکار
زهی ای ز ماسِوا، به خلقت، مقدّمی!
کمال مجرّدی، خدای مجسّمی
رسول خدای را، سلیل مکرّمی
به دین محمّدی، امام معظّمی
به دوران، گرفته دین، ز سعی تو، انتشار
الا! ای به ممکنات، خداوند راستین!
شهان، بر درت گدا، مهان در برت، مکین
سپهرت بر آستان، چنان بندۀ کمین
به هنگام صبح و شام، ببوسد تو را زمین
همی مهر از یمین، همی ماه از یسار
تویی معدن کرم، تویی مایۀ سخا
تویی منبع نِعَم، تویی مرکز عطا
به هستی، تویی امام، به گردون، تویی ضیا
به دوران تویی امیر، به گیتی تویی کیا
تو را سوده بر زمین، جهان، روی افتقار
شها! «عارفت»، ثنا، چسان آورد همی؟
نشاید که اختران، عَمی بشْمرد همی
کجا صعوه با هما، توان بر پرد همی؟
خِرَد در صفات تو، چسان پی برد همی؟
مگر آن که در دعا، نماییم اقتصار
الا! تا به فرودین، دمد لاله از چمن
شود چون جنان زمین، پر از سرو و یاسمن
تو را دوستان، جلیل! عدوی تو، ممتحن
یکی را به سر نشاط! یکی را به دل حزن!
هم آن در جهان عزیز! هم این در زمانه خوار!
به جدّت حسین، آه! همی گریه سر کنم
ز سیل سرشک غم، زمین، جمله تر کنم
که از آه خود، سیه، عذار قمر کنم
چو یاد از غریبی امام بشر کنم
که بودش در آن زمین، نه یاور، نه غمگسار
به خون گشته غوطهور، هم اکبر، هم اصغرش
جدا از بدن شده، دو دست برادرش
فتاده، به روی خاک، دو صد پاره پیکرش
چو خورشید، جلوهگر، به نوک سنان، سرش
عیالش، همه اسیر، به جمّازهها، سوار
حریمش، چو بردگان، روان از ستم، به شام
ز هر سو نظارهگر، بر ایشان ز خاص و عام
به آواز نای و نی، همه فرقۀ لئام
به هر کوچه از شعف، یکی بزم چنگ و جام
که شد کشته شاه دین، ز بیداد روزگار