- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۹۵۳
- شماره مطلب: ۴۴۷۱
-
چاپ
شعشعۀ کمال
حمد! کز موهبت بار خدا، عزّوجل
باز خورشید مکان یافت، به اورنگ حمل
میر فروردین کو عزل شد از امر خزان
باز تشریف به بر کرد و برآمد به عمل
در چمن، هر طرف، انداخته فرش دیبا
بر دمن، هر گذر، افکنده بساط مخمل
باغ از لالۀ یاقوتی، بگرفته حُلی
راغ از ژالۀ الماسی، پذیرفته حُلل
با صفا از سمن و سوسن و ریحان، در و دشت
خرّم از نسترن و سنبل و گل، پشته و تل
رخت زنگاری، از سبزه، به بر کرده زمین
چتر مشکین، به سر از ابر سیه، هشته جبل
باد شبگیر سحرگه، به مشام مصدوع
از شمیم است، نکوتر ز خواص صندل
گل نیلوفر، پیچیده به شاخ شمشاد
چون حریفی که بتی ساده در آرد، به بغل
چمن از لطف، بهشت است و خرامان در وی
گل رُخانند ز هر ناحیه، غلمان به مثل
قمریانند که از ولوله، گویند سرود
بلبلانند که از غلغله، خوانند غزل
در جهان خرّم و فیّاض و مصفّاست، بهار
آیت حُسن، صفای حسنِ عَشر محل
حسن بن علی، آن شاه ملائک عسکر
که بُود عسکری او را لقب از عهد ازل
فارس راه هدی، حارس باغ ایمان
غارس نخل کرم، وارث شاه مرسل
ناظم کون و مکان، عاصم دین اسلام
حاکم امر خدا، عالم وحی منزل
پادشاهی است که هنگام عطا و گه خشم
صانع معدن و کان، خالق مرگ است و اجل
فرش با طنطنۀ فرّ و شُکوهش، اعلا
عرش بی کوکبۀ جاه و جلالش، اسفل
قدَرَش، بندۀ فرمان بُوَد از روز الست
تا ابد، داده قضایش، رقم عبد اقل
بهر تقبیل درش، خسروِ انجم، هر روز
میفروزد سحر از چرخ چهارم، مشعل
دارد این رهور ابلق ز مه و مهر، عیان
داغ فرمانش، با مُهر اطاعت، به کفل
چون کند چرخ، تمنّای زمین بوسی او
گویدش خاک، چه عاید شود از لیْت و لَعَل
فوجی از خیل سپاهش ز بشر تا به مَلَک
موجی از بحر عطایش ز قمر تا به زحل
علمایی که امینند، به خلق از قِبَلش
جمله را هست به سر، افسرِ بَل هُم اَفضل
جهلایی که ندارند، نشانی ز ولاش
جمله را باشد بر گُرده، جُلِ بَل هُم اضل
با وجودش، دگری گر که خوارج خواهند
نشکند رونق منّ و سَلوی، فوم و بصل
فی المثل، حضرت والاش، ابا اعدایش
مه و کتّان، خور و خفّاش، عبیر است و جُعل
شمع مهرش کند از شعشعۀ نور کمال
روی مرآت دل اهل یقین را صیقل
هر که نبْوَد به جهان، مایل روی پسرش
چشم او، خسته بماناد ز شرتاق و سَبل!
در جهان است، خداوند، پس از بار خدا
چون مفصّل نتوان گفتن، گفتم مجمل
مجمل این است که شد ختم کلام «واصل»
نه مگر خیر کلام آمده با قَلّ و دَل
بهر آسایش خود، معتمد عبّاسی
غافل از حشر، برافکنْد در اسلام، خلل
عسکری را به جهان، ساخته مسموم ز کین
آشکارا، نه نهانی، ز درِ مکر و حیل
عترتش بود به بالینش، هنگام وفات
جمله را شیون و افغان و غم و گریه، عمل
نه چو سلطان شهیدان که تنش در هامون
عترت خون جگرش بود، سواره، به جمل
کس نبودش به سر جسم؟ بلی بود، ولی
خولی و حرمله و شمر و سنان و بَجْدل
-
ستودۀ یزدان
چو افکنْد خورشید، بر رخ، حجابش
جهان قیرگون آمد از احتجابش
خوش انداخت بر رخ، نقابی ملمّع
چو از چهره برداشت، زرّین حجابش
در این خرگهِ مُشکْ رنگِ مرصّع
که میخش جُدَی، کهکشان شد طنابش،
-
مژدۀ جایگاه
چون شب جانسوز عاشورا رسید
تشنگان را موسم غوغا رسید
«قرهالعین» نبی میخواست باز
که حقیقت را نماید از مجاز
شعشعۀ کمال
حمد! کز موهبت بار خدا، عزّوجل
باز خورشید مکان یافت، به اورنگ حمل
میر فروردین کو عزل شد از امر خزان
باز تشریف به بر کرد و برآمد به عمل
در چمن، هر طرف، انداخته فرش دیبا
بر دمن، هر گذر، افکنده بساط مخمل
باغ از لالۀ یاقوتی، بگرفته حُلی
راغ از ژالۀ الماسی، پذیرفته حُلل
با صفا از سمن و سوسن و ریحان، در و دشت
خرّم از نسترن و سنبل و گل، پشته و تل
رخت زنگاری، از سبزه، به بر کرده زمین
چتر مشکین، به سر از ابر سیه، هشته جبل
باد شبگیر سحرگه، به مشام مصدوع
از شمیم است، نکوتر ز خواص صندل
گل نیلوفر، پیچیده به شاخ شمشاد
چون حریفی که بتی ساده در آرد، به بغل
چمن از لطف، بهشت است و خرامان در وی
گل رُخانند ز هر ناحیه، غلمان به مثل
قمریانند که از ولوله، گویند سرود
بلبلانند که از غلغله، خوانند غزل
در جهان خرّم و فیّاض و مصفّاست، بهار
آیت حُسن، صفای حسنِ عَشر محل
حسن بن علی، آن شاه ملائک عسکر
که بُود عسکری او را لقب از عهد ازل
فارس راه هدی، حارس باغ ایمان
غارس نخل کرم، وارث شاه مرسل
ناظم کون و مکان، عاصم دین اسلام
حاکم امر خدا، عالم وحی منزل
پادشاهی است که هنگام عطا و گه خشم
صانع معدن و کان، خالق مرگ است و اجل
فرش با طنطنۀ فرّ و شُکوهش، اعلا
عرش بی کوکبۀ جاه و جلالش، اسفل
قدَرَش، بندۀ فرمان بُوَد از روز الست
تا ابد، داده قضایش، رقم عبد اقل
بهر تقبیل درش، خسروِ انجم، هر روز
میفروزد سحر از چرخ چهارم، مشعل
دارد این رهور ابلق ز مه و مهر، عیان
داغ فرمانش، با مُهر اطاعت، به کفل
چون کند چرخ، تمنّای زمین بوسی او
گویدش خاک، چه عاید شود از لیْت و لَعَل
فوجی از خیل سپاهش ز بشر تا به مَلَک
موجی از بحر عطایش ز قمر تا به زحل
علمایی که امینند، به خلق از قِبَلش
جمله را هست به سر، افسرِ بَل هُم اَفضل
جهلایی که ندارند، نشانی ز ولاش
جمله را باشد بر گُرده، جُلِ بَل هُم اضل
با وجودش، دگری گر که خوارج خواهند
نشکند رونق منّ و سَلوی، فوم و بصل
فی المثل، حضرت والاش، ابا اعدایش
مه و کتّان، خور و خفّاش، عبیر است و جُعل
شمع مهرش کند از شعشعۀ نور کمال
روی مرآت دل اهل یقین را صیقل
هر که نبْوَد به جهان، مایل روی پسرش
چشم او، خسته بماناد ز شرتاق و سَبل!
در جهان است، خداوند، پس از بار خدا
چون مفصّل نتوان گفتن، گفتم مجمل
مجمل این است که شد ختم کلام «واصل»
نه مگر خیر کلام آمده با قَلّ و دَل
بهر آسایش خود، معتمد عبّاسی
غافل از حشر، برافکنْد در اسلام، خلل
عسکری را به جهان، ساخته مسموم ز کین
آشکارا، نه نهانی، ز درِ مکر و حیل
عترتش بود به بالینش، هنگام وفات
جمله را شیون و افغان و غم و گریه، عمل
نه چو سلطان شهیدان که تنش در هامون
عترت خون جگرش بود، سواره، به جمل
کس نبودش به سر جسم؟ بلی بود، ولی
خولی و حرمله و شمر و سنان و بَجْدل